تازه انقلاب شده بود. سال ۱۳۵۸ خورشیدی بود. همه جا حال و هوای انقلاب را داشت و جامعه در تک و تاب اوائل انقلاب بود. یک کلاس تقویتی میرفتم در آموزشگاهی سر خیابان نبرد در تهران. معلمی داشتیم که قرار بود ریاضی درس بدهد ولی الان که به او فکر می کنم در نظرم بیشتر به یک معلم زندگی شبیه تر بود تا معلم صِرفِ ریاضیات. ریش توپی داشت و از حرفهایش برمی آمد که چپی بود یا چیزی تو این مایه ها. شاید بیش از ۲۵ سال نداشت ولی حرفهایش با دیگر معلمانی که دیده بودم خیلی فرق داشت ولی متاسفانه نامش به یادم نمانده است. یک روز در اواخر دوره از ما پرسید بچه ها فرهنگ یعنی چه؟ هر کدام از ما فراخور سن و سواد و مطالعه اندکمان پاسخی دادیم؛ یکی گفت: فرهنگ یعنی سواد داشتن؛ دیگری گفت: فرهنگ یعنی شعور و آگاهی؛ یکی از ته کلاس بلند شد و گفت: فرهنگ یعنی مبارزه برای احقاق حقوق مستضعفین؛ ... . خلاصه هر کدام از ما تلاش کرد با پاسخ خویش نظر معلم را جلب کند و او همه تعاریف را بر روی تخته سیاه نوشت و سرآخر گفت: بچه ها! هر کدام از این جواب ها به نوعی به وجهی از فرهنگ پرداخته است ولی این تعریف فرهنگ در ایران نیست. همگی ما بچه ها تعجب کردیم و با صدای بلند پرسیدیم پس "فرهنگ در ایران معنایش چه می شود؟" نزدیک به ۴۰ سال از پاسخ آن معلم می گذرد و من وقتی به پاسخ او فکر می کنم به طرز عمیقی به فکر فرو می روم و از خود می پرسم آن معلم جوان در سال ۱۳۵۸ چگونه به این بینش رسیده بود! او گفت فرهنگ از پنج مولفه در ایران تشکیل شده است:
۱. فِ فرهنگ از فقر گرفته شده است
۲. رِ فرهنگ از رذالت گرفته شده است
۳. هِ فرهنگ از هدامت گرفته شده است
۴. نِ فرهنگ از ندامت گرفته شده است
۵. گِ فرهنگ از گدایی گرفته شده است
به سخن دیگر، هر کس در ایران به امور فرهنگی بخواهد بپردازد باید با این پنج معضل مواجهه پیدا کند و سر آخر به دریوزگی بیفتد. چشمان ما از تعجب خشک زد و همگی در فکر فرو رفتیم که آیا واقعا معنی فرهنگ در ایران چنین است؟