زبان گمشده؛ نگاهی دوباره به روایت زرینکوب از مقوله زبان
,,
او به جای اینکه بستر تاریخی را درک کند از "وضعیت اکنون" به گذشته میرود و اکنون را به گذشته تعمیم می دهد و این دغدغه مدرنیستی عصر پهلوی که به دنبال برساخت یک ملت- یک زبان بود را مبنای فهم تمدن اسلامی و مواجهه انسان ایرانی با اسلام قرار می دهد.
,,
در گفتار پیش به برخی ابعاد رویکرد استاد زرین کوب در باب زبان در بستر ایران پرداخته بودم ولی به نظرم نگاه ایشان به مقوله زبان نیازمند بازخوانی عمیقتری می باشد. در فصل چهارم کتاب "دو قرن سکوت" دال مرکزی زرین کوب مقوله "تاریخ زبان ایران" است ولی مشکل اساسی که در روایت او از این تاریخ وجود دارد "شیوه خوانش" او از تحولات تاریخی زبان و صورتهای متنوع آن در بستر متکثر ایران زمین است. به سخن دیگر، زرین کوب در رویکرد خویش دائما بین "مفهوم مفرد" و "مفهوم جمع" یا singular و plural از زبان در حال رفت و شد است و به هیچ روی مشخص نمی کند آیا منطق تحولات زبان های موجود در امپراتوری ایران و سپس دوره اسلامی را درک می کند یا خیر.
به سخن دیگر، معیار مفهومینه کردن "تاریخ مفردانه" از زبان بر چه اساسی استوار است. آیا این روایت مفردانه مبتنی بر قرینه های تاریخی است یا منبعث از نگرش تاریخی ایشان؟ اگر ما متن زرین کوب را معیار فهم خویش از مقوله زبان در بستر ایران قرار دهیم، آنگاه میتوانیم به درک جامع تری دست بیابیم. او در بحث از "نغمه های کهن" اشاره آشکاری به تنوع زبانی و حتی تکثر خطی در ایران می کند و من باب مثال می گوید "هر طایفه را زبانی و خطی جداگانه بود" (۱۳۳۶. ۸۸) و حتی در مناسبات قدرت و زبان او اشاره به تنوع زبانی در دربار شاهان ساسانی دارد و در این باب به صراحت می نویسد که "در دربار شاهان زبانهای خوزی و پارسی و دری هر یک جایی و مقامی داشت" (۱۳۳۶. ۸۷). مضاف بر این زبانها، او اشاره به زبانهای "سغدی و خوارزمی" (۱۳۳۶. ۹۱) نیز دارد ولی هنگامیکه به رویارویی ایران و تازیان می پردازد مفروضات مفردانه اش در باب زبان سیاق بحث را عوض می کند و می گوید
"به هر حال از وقتی حکومت ایران به دست تازیان افتاد زبان ایران نیز زبون تازیان گشت" (۱۳۳۶. ۹۱).
آیا ایران دارای یک زبان بود که ورود اسلام و زبان عربی لسان ایران را فرو بست یا همانگونه که خودِ زرین کوب اشاره کرده بود ایران دارای زبانهای متفاوتی بود که سغدی و پهلوی و دری و خوارزمی بخشی از آن گنجینه زبانها بوده اند؟ بعلاوه آیا مرگ و خاموشی زبان ها را می توان "تک علتی" تبیین کرد یا باید مولفه های گوناگون را مورد بازبینی قرار داد؟ به سخن دیگر، از میان رفتن سغدی یا خوارزمی صرفا به دلیل کشتار قتیبه بن مسلم سردار حجاج بود یا به دلیل تحولات راه های بازرگانی و ظهور زبانهای میانجی دیگر به جای سغدی یا خوارزمی؟ نکته مهم دیگر به نظر من که در روایت زرین کوب مبهم باقی مانده است "عدم تمایز مفهومی" بین "زبان پارسی" و "زبان فارسی". استاد زرین کوب در فرازی حماسی می نویسد
"ازین روست که در طی دو قرن، سکوتی سخت ممتد ... بر سراسر تاریخ و زبان ایران سایه افکنده است ... زبان فارسی که در عهد خسروان از شیرینی و شیوایی سرشار بوده است در سراسر این دو قرن، چون زبان گنگان ناشناس و بی اثر مانده است" (۱۳۳۶. ۸۸-۸۹).
به نظرم استاد زرین کوب تمایز بین زبان فارسی که برآمده از مواجهه انسان ایرانی و "پیام تازه" (زرین کوب، ۱۳۳۶. ۸۸) که به زبان عربی بود و زبان پارسی و پهلوی که زبان دین زرتشتی بود را به درستی درک نکرده است و این موضوع نیاز به واکاوی جدی دارد. زیرا زبان پارسی زبان طایفه ای از ایرانیان که منتسب به قوم پارس بودند و دین زرتشتی داشتند تعلق داشت ولی زبان فارسی یکی از زبانهای مهم اسلامی است که در بستر جهان اسلام متولد شد و بگونه ای میتوان آنرا زبان مسلمانی ایرانیان مفهومینه کرد. مفاهیم سترگی که در رابطه با انسان و هستی و دنیای درون انسانی در ذیل اسلام در بستر زبان فارسی زاده شده است (مانند مفاهیمی چون توحید و معاد و نبوت و امامت و ...) در زبان پارسی و پهلوی وجود نداشت و ندیدن این تمایزات روایت استاد زرین کوب از تحولات زبانی در بستر ایران را به انحاء مختلف ابتر میگرداند.
مضاف بر این نقد، من فکر میکنم یک اشکال متدویک عمده نیز در روایت زرین کوب وجود دارد که مرتبط با نگرش تاریخی او از "تاریخ تحولات ایران" بطور عام و "تقریر تاریخ زبان فارسی" بطور خاص میباشد. در رویکردهای تاریخی ما با دو نگرش کلان "هیستوریسیزم" و "پرزنتیزیم" روبرو هستیم که در نگرش نخست محقق تلاش می کند تا حد امکان "دغدغه های اکنونی" خویش را بر موضوع در بستر تاریخی ماضی تحمیل نکند و در نگرش دوم تاریخ و رخدادهای تاریخی تا آنجا اهمیت دارند که بتوانند حساسیت های اکنونی و اینجایی ما را پوشش دهند. البته پیچیدگیهای بیشماری در بین این دو رویکرد وجود دارد ولی غفلت از پیچیدگی های متدویک می تواند در فهم مقولات تاریخی بسیار مخرب باشد و از این منظر من فکر می کنم نگاه استاد زرین کوب نیازمند بازخوانی جدی است. به عنوان مثال، او می گوید
"ازین پس دیگر، تا پایان قرن دیگر، ... نزدیک یک قرن انتظار لازم بود تا ذوق و قریحه ی خاموش ایرانی، زبان گمشده ی خویش را بیابد و بدان نغمه های شیرین جاوید خود را آغاز کند" (۱۳۳۶. ۹۸-۹۹).
او به جای اینکه بستر تاریخی را درک کند از "وضعیت اکنون" به گذشته میرود و اکنون را به گذشته تعمیم می دهد و این دغدغه مدرنیستی عصر پهلوی که به دنبال برساخت یک ملت- یک زبان بود را مبنای فهم تمدن اسلامی و مواجهه انسان ایرانی با اسلام قرار می دهد. این رویکرد به نظر من در بسیاری از محققین امروزی نیز وجود دارد و نیازمند نقد جدی آن هستیم.
البته موضوع مهم دیگری در روایت زرین کوب وجود دارد که او به سادگی و کوتاهی از کنار آن گذشته است ولی صرف ذکر آن در "دو قرن سکوت" و آن هم در ۶۰ سال پیش به نظرم حائز اهمیت است و نشان از پویایی ذهن این اندیشمند معاصر ایرانی دارد و آن پرداختن به مفهوم "زبان عامه" در برابر "زبان دین" و "زبان دربار" است. البته او بدلیل "خوانش مفردانه" از مقوله زبان نتوانسته است این مفهوم را در بستر متنوعانه و متکثرانه مورد مطالعه قرار دهد ولی مقوله زبان عامه برای فهم منطق تحولات زبانهای موجود در تاریخ ایران و دربستر اکنونی ایران از درجه اهمیت بالایی برخوردار است و اگر این مقوله بازیچه پیکارهای سیاسی نگردد ما می توانیم انسان ایرانی را از منظر زبانهای عامه مورد مفهومپردازی قرار دهیم و ایرانیت را در بستری پلورال درک کنیم و این خوانش را وارد عرصه سیاستگذاریهای زبانی بنماییم.