سیدجواد میری

جامعه‌شناسی، فلسفه و دین‌پژوهشی

سیدجواد میری

جامعه‌شناسی، فلسفه و دین‌پژوهشی

سیدجواد میری

سیدجواد میری مینق
دانشیار گروه جامعه‌شناسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
دکترای تخصصی (Ph.D): جامعه‌شناسی، (دانشگاه بریستول/ انگلستان)، 2003.
کارشناس و کارشناسی ارشد: مطالعات ادیان و فلسفه علم، (دانشگاه گوتنبرگ / سوئد)، 1997.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۶۴ مطلب با موضوع «ایران» ثبت شده است

یکی از بحث های کلیدی در تحولات تاریخی ایران مواجهه ایران با اسلام بوده است. حداقل در دوران تاریخنگاری مدرن، عنصر عربیت و ورودش به جهان ایرانی ذیل مفهوم دین همواره بحث های داغی را دامن زده است و یکی از مفاهیمی که در بین برخی از اندیشمندان توانسته است دست بالا را بگیرد، مفهوم "دو قرن سکوت" زرین کوب بوده است. البته شریعتی از "دو قرن آشوب" بحث می کند ولی شاهرخ مسکوب از مفهوم "دویست سال در بهت" (۱۳۹۴. ۵) برای تبیین منطق تحولات تاریخ ایران بهره می برد. او می گوید

"پس از هجوم اعراب و سقوط امپراتوری ساسانی، ما ایرانی ها اقلا مدت دو قرن در نوعی بهت و کرختی و بی حالی روانی بودیم ... رابطه ملت ایران با یک نظام اجتماعی، دولتی، و فرهنگی بریده شد ..." (۱۳۹۴. ۵).

نخستین پرسشی را که می توان نسبت به روایت مسکوب مطرح کرد، این است که مفهوم "دویست سال در بهت" آیا مفهومی اسطوره ای یا رمانتیک است یا این مفهوم منطبق بر نوعی خوانشی تاریخی از تحولات ایران است؟ یکی از دلائلی که من فکر می کنم روایت مسکوب را خدشه دار می کند این است که نوعی "شلختگی مفهومی" در چارچوب نظری او وجود دارد. به سخن دیگر، این "دویست سال بهت" بیش از آنکه برآمده از تاریخ گذشته باشد، بیشتر برساخت معاصری است که مبتنی بر مفاهیم و شبکه های مفهومی امروزی است که مسکوب بی آنکه بر آن اندیشیده باشد، روایت خویش را بر آن بنا کرده است. به عنوان مثال، او می گوید "ما ایرانی ها" در دو قرن بهت قرار داشتیم؛ اما مسئله اینجاست که این برساخت معاصر را چگونه بدون هیچ پردازش مفهومی به "امر ماضی" سوار می کنید؟ اجازه دهید یک مثالی بزنم در باب آسیای صغیر و جنوب بالکان و قفقاز و آسیای مرکزی و سند که بخش های مهمی از امپراتوری های ایرانی بودند ولی اگر این "ایرانیت" چنین جوهر مستحکمی داشت چرا ما هیچ اثری از آن در تاریخ بعد از اسلام نمی بینیم؟ به سخن دیگر، با برساخت مفهومی معاصر از "مای ایرانی" نمی شود تاریخ گذشته را تحلیل کرد بل می توان آن را تقلیل به یکی از ارکان سیاستگذاریهای هویتی ملت-دولت جدید داد. نکته دیگر در روایت مسکوب از "هویت ایرانی و زبان فارسی" فهم محوری او از مفهوم "قوم" است. او برای روایت تحولات تاریخی ایران دائما از واژه "قوم" استفاده می کند و دو قرن بهت را در چارچوب قوم ایرانی مطرح می کند ولی در هیچ جای روایتش تعریفی از قوم نمی دهد. به عنوان مثال، هر قومی یکی از شاخصه هایش زبان است و قوم بدون زبان ممکن نیست ولی اگر ایرانیان یک قوم بودند این تنوع زبانی در گذشته و حال چیست و اگر اقوام گوناگون بودند، چرا مسکوب برای تداوم ایرانیت از مفهوم "مفرد" قوم استفاده می کند؟ به عنوان مثال، در باب "ملیت ایرانی و رابطه آن با زبان و تاریخ" مسکوب اشاره ای به "مقاومت فرهنگی ایرانیان" دارد و می گوید

"در فاصله ای که از بهت و کوفتگی شکست درآمدیم تا وقتی که توانستیم سر پایمان بایستیم، ما به عنوان یک قوم برای ادامه ی حیات دو جور ایستادگی کردیم؛ مستقیم و غیر مستقیم؛ ... نظامی  و فرهنگی" (۱۳۹۴. ۹).

در اینجا مشخص نیست مفهوم قوم به چه معناست؟ آیا به معنای ناسیون و ملت در مفهوم نوین گرفته شده است یا قوم در معنای آنتروپولوژیک و اتنوگرافیک مد نظر مسکوب است؟ اگر به معنای ناسیون باشد که ملت در این مفهوم در جهان قدمایی وجود نداشته است و این شیوه خطی در تاریخنگاری اشکالات عمده ای دارد و قابل دفاع نیست و اگر قوم به معنای اتنوگرافیک در روایت مسکوب مد نظر است، آنگاه باید از مفهوم اقوام سود جست و این تازه آغاز مجادلات مفهومی در باب چارچوب نظری مسکوب است که او به آنها عنایتی نداشته است. به عبارت دیگر، هنگامیکه مسکوب می گوید نتیجه مقاومت فرهنگی ایرانیان "رسیدن به پیروزی بود" (۱۳۹۴. ۹) و این پیروزی را "پیروزی در نگهداری ملیت و زبان" (۱۳۹۴. ۱۰) مفهومسازی می کند، آیا تقریر منطق تحولات تاریخی و فرهنگی متکثر ایران را میکند یا بازگویی برساخت ناسیونالیسم معاصر ایرانی را؟ این پرسشی است که ما بیشتر به آن خواهیم پرداخت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۰
سیدجواد

سه روز پیش در فیسبوکم با عکسی روبرو شدم که از طرف فردی به نام "نامیک حاجیف". عکس نقشه ای از بسیاری شهرهای ایران در آذربایجان تا ساوه .... همدان و اراک و دربند روسیه ذیل کشور آذربایجان. من یادداشت کوتاهی درباره این نقشه نوشتم و تذکری به حاجیف دادم و گفتم در عالم همسایگی نام شهرهای ایران را ذیل کشور دیگری زدن جز تجاوز نام دیگری ندارد. البته جمعی از همگروهی های آقای حاجیف با الفاظ زشت مرا نواختند. علت اینکه این مطلب را با شما در میان گذاشتم این است که مرزهای مطالبات اجتماعی و مسائل مربوط به "حق زبان مادری" را باید با رویکردهای تجاوزگرایانه برخی نیروها در باکو به وضوح تمییز بدهیم. به عنوان مثال، سخن گفتن از استانهای آذربایجان با مفاهیمی چون "گونئی آذربایجان" یا "جنوبی آذربایجان"  خطا و سم مهلک است و نیروهای اجتماعی در ایران که سخن از حق زبان مادری و تدریس زبان مادری در مدارس و دانشگاه ها می زنند جدا باید نسبت به این مرزها هشیار باشند. این رویکردها حتی در بین نیروهای اجتماعی کرد هم باید به دقت مراقبه گردد. بحث زبان به مثابه مطالبه اجتماعی ذیل حقوق شهروندی با بحث های تجزیه طلبی و ناسیونالیسم قومی متفاوت است. زیرا این دو ضد تمامیت ارضی ایران است و من با آن مخالفم و مطالبات در چارچوب حقوق شهروندی همسو با رشد جامعه مدنی ایران است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۰۷
سیدجواد

پیش از آنکه به روایت جلال آل احمد درباره "بحران آذربایجان و مسئله زبان" بپردازم ذکر دو نکته کلیدی لازم است تا بازخوانی من از آراء آل احمد سیاقمند باشد و نه معلق در بین زمین و آسمان. نکته اول این است که بحران زبان مادری در عصر پیشا-جمهوری اسلامی یک "معنا" داشت و مسئله زبان در بستر جمهوری اسلامی "معنای متفاوت دیگری" دارد که اگر تمایز بین این معانی قائل نگردیم دچار نوعی تحلیل ایستایی خواهیم گشت. به سخن دیگر، نوع مطالبه در باب زبان مادری در دورانی که جلال آل احمد به آن می پردازد و فرمی که امروز این مطالبه در حوزه عمومی بیان می گردد، تفاوتهای بنیادینی دارند و یکی از آنها شیوه مفهومسازی "زبان مادری" در چارچوب میثاق ملیِ جمهوری اسلامی است که نه تنها این حق را به رسمیت شناخته بل برای عملیاتی کردن آن ساز و کارهای قانونی تعریف کرده است و این پنجره ایی بس گرانقدر است که شاید بتوان آن را تاثیر نقدهای متفکرانی انتقادی چون آل احمد دانست که توانستند بر گفتمان اسلامیستی وارد کنند. نکته دوم که باید به آن توجه داشت این است که مسئله زبان مادری امروز مختص آذربایجان نیست بل
مقوله ای است که بنیان های سیاستگذاریهای زبانی و شاکله فهم ما از ایرانیت را نشانه رفته است و این تمایزی جدی با شیوه ورود جلال آل احمد به مسئله زبان دارد. حال که این دو نکته مقدماتی را بیان کردم، اجازه دهید به روایت جلال آل احمد از "بحران آذربایجان و مسئله زبان" بپردازم. جلال آل احمد یک گزاره کلیدی را در ابتدای تحلیل خویش از "بحران آذربایجان" دارد و می گوید

"من اگر اغراق نکرده باشم، می خواهم بگویم که صرف نظر از دیگر عوامل اقلیمی و جغرافیایی و تاثیر سیاست های بین المللی، تمام بحران های آذربایجان ناشی از مسئله زبان است" (۱۳۹۵. ۴۲۳).

به عبارت دیگر، سیاست وحدت ملی ی که بر پایه مفهوم یوروسنتریکی ملت واحد و زبان واحد در دوره معاصر برساخته شده است، شکافهایی را در پیکره جامعه ایرانی ایجاد کرده است که نیازمند بازبینی بنیادین می باشد. البته جلال آل احمد تحولات انقلاب و تاثیر گفتمان اسلامیستی بر فهم ما از ایرانیت را ندید ولی این تحولات موجب گردید که مفهوم زبانی و نژاد آریایی از چارچوب ایده ملت ایران رخت بربندد و ملت ایران در قالبی اسلامیستی
باز-تعریف گردد. اما با سست شدن بنیانهای اسلامیستی نظام نوین، ایده های باستانگرایانه در قالبهای پسا-اسلامیستی وارد حوزه های سیاستگذاری شده اند و دهه ۹۰ شمسی را باید اوج این گرایشها قلمداد کنیم که علنا از احیای شاهنشاهی ایرانشهری در کانونهای قدرت سخن به میان میآید و این "رجعت ایدیولوژیک" به نوبه خود بحران زبان و هویت های اسطوره ای را جانی تازه در عرصه عمومی بخشیده است- و در این بستر است که بازخوانی روایت جلال آل احمد معنا پیدا می کند. او بحثی را مطرح می کند در باب "زبان ترکی" و "مسئله فراسوی مرزی" و اشاره به ترکیه و جمهوری آذربایجان (که در آن روزگار بخشی از شوروی بود) دارد و استدلالش این است که باکو جذبه ی ایدیولوژیکش به دلیل افول مارکسیسم-لنینیسم از میان رفته است

"و تنها جذبه ی زبانی اش باقی مانده؛ و در آن سوی دیگر مرز نیز که ترکیه است، [اما آنها] ترکی را به لاتین می نویسند ..." (۱۳۹۵. ۴۲۲).

به سخن دیگر، جلال آل احمد می خواهد بگوید که در کنار مشترکات فرهنگی و تاریخی، مفترقاتی وجود دارد که اگر به صورت سنجیده سیاستگذاری گردد به راحتی می توان بحران آذربایجان را حل نمود. سیاستمداران فرهنگی پهلوی که به سخنان او گوش ندادند ولی پرسش اینجاست که راهکار جلال آل احمد برای عبور از بحران آذربایجان چیست؟ پیشنهاد او از جنس فرهنگی است و بحران آذربایجان -و حتی من میگویم برای حل بحران هویتی امروز- را در چارچوب خرد آکادمیک قابل حل میداند و می گوید ما باید

"دانشگاه تبریز را به صورت مرکز آموزش علوم و فرهنگ به زبان ترکی [درآوریم زیرا علت جذبه ی] اصلی آذربایجانی جماعت نسبت به آن طرف مرز، قضیه ی زبان است و اگر اجازه بدهند که در آن ولایت زبان اول، زبان مادری باشد و زبان اجباری بعدی زبان فارسی، دیگر همه ی این ناراحتی ها [برطرف خواهد گشت و]  ... دیگر هیچ وحشتی از جذبه ی احتمالی فراسوی مرزی در میان [نخواهد بود] ..." (۱۳۹۵. ۴۲۲-۴۲۳).

البته جلال آل احمد به یک موضوع دیگر نیز در این باب اشاره می کند و آن فهم هستی و نسبت آن با زبان مادری است که وقتی در مناسبات اجتماعی سرکوب میگردد موجب انقباض عرصه عمومی و روشنفکری نیز می گردد. چرا؟ دلائل او برای این رویکرد چیست؟‌ جلال آل احمد می گوید ابزار کار روشنفکری کلام و زبان است و غیر فارسی زبان ها در این عرصه کم میآورند (البته او مثالهایی نیز می آورد) و این باعث می گردد که "تن روشنفکری مملکت" (۱۳۹۵. ۴۲۳)
نحیف تر می گردد زیرا

"اگر توجه کنیم که زبان ادبیات، زبان صمیمیت و کودکی و گهواره و دامان مادر است و نه یک زبان دوم که زبان رسمی حکومتی ... . آیا تصدیق نمی کنید که با توجه به این که ابزار کار روشنفکری کلام و زبان است، به این طریق قدرت روشنفکری [میلیونها] ترک زبان مملکت یا در نطفه خفه می شود یا وسیله ی عرض وجود نمی یابد یا اگر یافت، به کج روی می افتد؟" (۱۳۹۵. ۴۱۸).

جالب است بدانید، جلال آل احمد تئوری قابل تاملی در باب "سنت پیرایندگان زبان فارسی" در دوران مدرن ایران دارد. او می گوید آیا تا به حال توجه کرده اید به


"تمام الفباء اصلاح کنندگان و زبان پیرایندگان؛ از فتحعلی آخوندوف بگیر تا باغچه بان و کسروی که همه ترکند و آذربایجانی و به احتمال قریب به یقین، چون که هر کدام ایشان فارسی ما را نمی فهمیدند، خواستند فارسی مخصوصی بسازند که خود می شناسند و می سازند" (۱۳۹۵. ۴۱۹).

به سخن دیگر، فهم ما از زبان و ملیت نیاز به بازنگری جدی دارد و رویکرد آل احمد کماکان قابل اعتناء می باشد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۰۳
سیدجواد

در تفکر انتقادی بحثی داریم با عنوان "Politics of Naming" که من آنرا مسامحتا به "سیاستگذاری نامیدن" ترجمه می کنم و مقصودم از این مفهوم بازخوانی روایت جلال آل احمد در باب "آذری نامیدن ترکی" در دوران پهلوی و سپس در دهه نود در بستر جمهوری اسلامی است. یکی از محورهای سیاستگذاری نامیدن بحث "قدرت گفتمانی" است و منظور از قدرت گفتمانی در این بستر این است که چه کسی شبکه های قدرت را در حوزه مفهومی در اختیار دارد. آیا صرف توان علمی و پشتوانه دانایی به شما قدرت اِعمال سیاستگذاری نامیدن را می دهد یا اهرمهای دیگری مورد نیاز است تا یک پدیده ای در عرصه عمومی "قالب مفهومی" مطلوب قدرت را بگیرد؟ جلال آل احمد در کتاب "در خدمت و خیانت روشنفکران" بحثی را در باب "زبان ترکی" و "آذری نامیدن" این زبان توسط قدرت را مطرح می کند که به نظر من در دهه نود شمسی به یکی از مباحث کلیدی در حوزه مطالعات اجتماعی بدل شده است. البته ممکن است این پرسش مطرح گردد که چرا این بحث در سه دهه نخست پس از انقلاب در حوزه عمومی مطرح نبود ولی امروز می توان آن را یک "مسئله اجتماعی" قلمداد کرد؟ این پرسش مهمی است و من این بحث را در "تاملی درباره ایران: واکاوی هویت، ملیت و ایرانیت و سیاستگذاریهای زبانی" به صورت مبسوط بحث کرده ام و در اینجا آن را تکرار نمی کنم. اما روایت جلال آل احمد در باب "سیاستگذاری نامیدن" چیست؟ او بستر تاریخی ظهور مسئله زبان در ایران را در دوسطح مطرح می کند؛ یکی سطح ملت-دولت و دیگری ظهور انقلاب اکتبر در روسیه. به سخن دیگر، او بر این باور است که مسئله تفاوت زبان ها همیشه در تاریخ ایران وجود داشته است و این تفاوت ها فی نفسه مشکلی را در بافتار اجتماعی ایران ایجاد نمی کردند چون هر کدام از این زبانها ساحتی از ساحات امر اجتماعی در ایران را متولیگری می نمودند ولی از هنگامیکه زبان به مثابه ابزار یکسانسازی (۱۳۹۵. ۴۱۵) در واحد ملت-دولت جدید تلقی شد، تفاوت به امری دیگر و ساحتی دیگر جا-به-جایی پیدا کرد و در این ساحت مدرن زبان به مسئله "اختلاف در سیاستگذاری" عرصه عمومی تبدیل گردید. عامل دوم در خوانش جلال آل احمد

"... از طرف دیگر به علت جذبه ی آزادی زبان های اقلیت که انقلاب اکتبر در روسیه به رسمیت شناخت [فضای جدیدی ایجاد کرد که موجب گردید] ... حکومت [پهلوی] ... که اولین شناسنده ی حکومت لنین بود آن را درک کرده بود و ناچار نسبت به ترکی ... سخت تر می گرفت" (۱۳۹۵. ۴۱۵).

بنابراین دو عامل در ایجاد مسئله دار نمودن امر زبانی در بافتار ایران دخیل بودند که جلال آل احمد در دهه ۴۰ شمسی به آن اشاره می کند و می گوید

"اکنون چهل و چند سالی است که تمام کوشش حکومت های ایران نه تنها بر محدود کردن؛ که بر محو کردن زبان ترکی است" (۱۳۹۵. ۴۱۵).

به سخن دیگر، زبان به مثابه امر اجتماعی در ذیل ساز و کارهای سیاستگذاری در عصر پهلوی تبدیل شده بود که یک عامل آن ذاتی نظام ملت-دولت (در سیاق یوروسنتریکی) است و عامل دیگر آن عّرضی بوده است و در نسبت با اتحاد جماهیر شوروی قابل تفسیر بوده است. اما پرسش این است که نظام پهلوی برای امحاء تکثر زبانی از چه سیاستگذاریهایی استفاده می کرده است؟ به تعبیر دیگر، "سیاستگذاری های زبانی" یا "سیاستگذاریهای نامیدن" در نگاه جلال آل احمد بر چه مکانیسم هایی استوار بوده است؟ این پرسش کمتر مورد مداقه قرار گرفته است و یکی از دلائل عمده می تواند این باشد که آل احمد را یا به عنوان ادیب مورد خوانش قرار داده اند یا به مثابه ایدیولوگ غربستیزی و این هر دو موجب گردیده است که بحث های مردمشناختی و آراء او در باب سیاستگذاریهای زبانی مغفول واقع گردد. جلال آل احمد می گوید یکی از شیوه های سیاستگذاریهای امحاء زبانی در ایران معاصر بر این روش استوار بود که زبان ترکی را "آذری نامیدند" (۱۳۹۵. ۴۱۵)؛ یعنی اِعمال سیاستگذاری نامیدن برای مدیریت کردن امر زبانی در عرصه عمومی یا همانکه جلال آل احمد در "تات نشین های بلوک زهرا" با مفهوم "اخراج از حوزه ی فرهنگ و مدرسه" مفهومسازی می کند. به عبارت دیگر، این مدل از سیاستگذاری با "آذری نامیدن" زبان ترکی و "تحمیلی نامیدن" زبان ترکی و سپس با "عوض کردن اسم شهرها و محله ها" (۱۳۹۵. ۴۱۵) تلاش سیستماتیک نموده است تا امر متکثر زبانی را در ایران به امحاء بکشاند ولی"کوچکترین موفقیتی در از بین بردن زبان ترکی ... [و تکثر زبانی] نداشته  ... [است]" (۱۳۹۵. ۴۱۶).

به سخن دیگر، اینگونه سیاستگذاری ها در نگاه جلال آل احمد در عصر پهلوی موجب " نوعی نفاق مخفی [شده است] ..." (۱۳۹۵. ۴۱۶) و تلاطمات سیاسی همچون "فرقه دموکرات" را نیز جلال آل احمد در بستر فرهنگی قابل تبیین می داند و می گوید برای فهم چنین سیاستگذاریهای تبعیض آمیز باید به این نکته توجه داشت که حاکمیت برای استقرار "نظم خالی از عدالت" (۱۳۹۵. ۴۱۶) به این سیاستگذاریها تکیه می کند و مطمئنا


این رویه ها به وحدت ملی آسیب می رساند. البته جلال آل احمد به یک مسئله دیگر نیز در باب زبان توجه می کند که امروزه کمتر در حوزه های روشنفکری به آن پرداخته می شود و آن مقوله "زبان و کار روشنفکری" است. به سخن دیگر، تحریم زبان های ملی ایرانی از عرصه فرهنگ "قدرت روشنفکری [میلیونها] ترک زبان [و دیگر گویشوران در زبانهای دیگر غیر از فارسی در] مملکت [را] یا در نطفه خراب [می کند] یا وسیله ی عرض وجود نمی یابد یا اگر یافت، به کج روی می افتد" (۱۳۹۵. ۴۱۸).

آیا این بحث جلال آل احمد امروز که ۶ دهه از آن گذشته است محلی از اِعراب دارد یا بحثی است که هنوز قابلیت گفتگو پیرامون آن وجود دارد؟ رابطه روشنفکری (به معنای عام کلمه) و زبان هنوز از مهمترین بحثهای جامعه شناسی زبان است و بحث از "سیاستگذلری نامیدن" در یک دهه اخیر در ایران دوباره مطرح گشته است و من فکر می کنم این طرح دوباره آن در عرصه عمومی نشان از آن دارد که پرسش های بی پاسخی هنوز در باب تکثر ربانی و ایرانیت وجود دارد که باید در عرصه آکادمیک به آن پرداخت و مفهومسازی جلال آل احمد در باب "اخراج زبان ترکی از حوزه ی فرهنگ" و "بسط زبان ترکی در قلمرو کوچه و روستا و بازار" (۱۳۹۵. ۴۱۶) موضوعی قابل مطالعه در حوزه اتنوگرافی می باشد که جامعه شناسان و مردمشناسان ایرانی کمتر به آن پرداخته اند و شاید بازخوانی جلال آل احمد بتواند روح تازه ای در کالبد سست و کاهل علوم اجتماعی ایران بدمد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۰۱
سیدجواد

یکی از بحث های شیرین در حوزه زبانشناسی در ایران معاصر مقوله "زبان ترکی" در ایران است. بحث های چالش برانگیزی در عرصه علوم اجتماعی و حتی در صحنه های سیاسی در باب زبان ایرانیانی که به ترکی سخن می گویند در این صد و بیست ساله اخیر رخ داده است. برخی حتی تا آنجا پیش رفته اند که ترکیت زبان ترکی در ایران را مورد تشکیک قرار داده اند و ادعا نموده اند که زبان اهالی آذربایجان شاخه ای از زبان فارسی است و ربطی به زبان ترکی ندارد و هستند محقیقنی که معتقدند زبان پیشین مردمان آذربایجان شاخه ای از زبانهای ایرانی بوده است که آرام آرام به ترکی آذری تغییر پیدا کرده است. البته در این میان سیاست پیشه گانی نیز بوده اند که این دگرگونی زبانی را از منظر ایدیولوژیک تفسیر کرده اند و با ظهور دولت مدرن تلاش برای امحاء زبان ترکی در ایران نموده اند که کماکان برخی از رگه های این ایدیولوژی را در برخی از مدیران امروز جمهوری اسلامی نیز مشاهده می کنیم. اما پرسش اینجاست که جلال آل احمد زبان ترکی را چگونه مفهومسازی کرده است؟ البته اجازه دهید پیش از پرداختن به رویکرد جلال آل احمد به "تغییر زبانی"
(Linguistic Conversion)

به موضوع "تغییر دینی" و "تغییر مذهبی" در ایران اشاره کنیم. زیرا در هر سه مورد و حتی مورد چهارم یعنی "تغییر معاصرتی" (یعنی در مواجهه ایران با تمدن اروپایی) ما دچار خّلط مفهومی بنیادین هستیم. به سخن دیگر، بسیاری از متفکرین ایرانی وقتی ورود اسلام به ایران را روایت می کنند به گونه ای تقلیلگرایانه به این موضوع می پردازند کانه تغییر دینی امری یک شبه و دفعی است و یا هنگامیکه از تغییر مذهبی از تسنن به تشیع در ایران سخن می گویند کانه شاه اسماعیل یک شبه همه را به مذهب تشیع اجبار کرد و یا هنگامیکه ایرانیان با مدرنیته روبرو شدند دستهای پشت پرده سوژه ایرانی را دچار معاصرت کرد و یا وقتی در باب زبان ترکی در ایران سخن می گویند پیچیدگی های دگرگونی های زبانی را به حمله مغول و ترکان فراسوی جیحون نسبت می دهند. این شیوه از تشریح و تبیین مسائل اجتماعی و فرهنگی شاید برای فهم عوامانه مقبول بیفتد ولی برای ذهن آکادمیک این مناط کارگر نمی افتد و باید منهج دیگری برگزید. به عبارت دیگر، تغییراتی در این سطح از پیچیدگی نیازمند فهم تاریخی و بینش جامعه شناختی و درک تحولات تمدنی میباشد که در هر چهار مورد مذکور در ایران، تحلیل ها فاقد منطق قابل قبولی است. اما آیا تحلیل جلال آل احمد دارای منطق آکادمیک می باشد؟ البته در یک دهه اخیر در عرصه عمومی ایران جلال آل احمد را به انحاء گوناگون کوبیده اند و یکی از تقصیرات او را این برشمرده اند که گفتمان او فاقد معیارهای آکادمیک است و او اساسا ضربه مهلکی بر پیکر نحیف دانشگاه در ایران زده است. آیا این تیپ از انتقادات و هجمه ها صحیح است یا گفتمان جلال آل احمد نیازمند "خوانشی همدلانه" و "بازخوانی انتقادی صمیمانه" است؟ به نظر من رویکرد همدلانه و نقد صمیمانه می تواند نقاط قوت گفتمان جلال آل احمد را بیش تر برای ما آشکار کند و به جای "پیکار سیاسی" با متن، ما باید منطق گفتگو با متن جلال آل احمد را فرا گیریم و از این راه به افق های نوین دست پیدا کنیم. زیرا چه بپسندیم و چه اکراه داشته باشیم، گفتمان جلال آل احمد بخشی از سنت کلاسیک علوم اجتماعی و انسانی ایران است و بدون مواجهه همدلانه با این سنت نمی توان سنت ایرانی را فربه و سترگ تر کرد. در "خدمت و خیانت روشنفکران" جلال آل احمد پرسشی را مطرح می کند و می گوید

"نمی دانم که دقیقا از چه تاریخی زبان ترکی در آذربایجان رایج شده است" (۱۳۹۵. ۴۱۱).

اما بلافاصله او ما را به بصیرتی بنیادین در باب "امر زبانی" ارجاع می دهد و سطح بحث را بالا می برد و می گوید "طرح این سوال نیز غلط است" (۱۳۹۵. ۴۱۱). چرا طرح این پرسش نادرست است؟ آیا نادرستی پرسش از باب اخلاق است یا از باب اپیستمولوژیک است؟ به نظر من نادرستی این پرسش در نگاه جلال آل احمد وجه اخلاقی ندارد بل ریشه در فهم او از تحولات فرهنگی و تمدنی دارد که زبان و دین و مذهب مولفه هایی از آنها هستند. در نگاه جلال آل احمد طرح این پرسش از این جهت نادرست است که

"هیچ مجموعه ی بزرگ انسانی یک شبه زبان خود را عوض نکرده اند یا مذهب خود را یا آداب خود را" (۱۳۹۵. ۴۱۱).

به سخن دیگر، برای فهم تحولات انسانی باید ادبیات دیگری برگزید و چشم اندازهای مفهومی دیگری انتخاب کرد تا بتوان تغییرات مهم در زیست جهان ایرانی را تحدید و تبیین نمود. جلال آل احمد روایتی از تحولات دارد که نیازمندیم آنرا مورد بازخوانی قرار دهیم. او، برخلاف افشار و اقبال و ارسنجانی و فروغی، معتقد است زبان ترکی در آذربایجان یک شبه رایج نشده است زیرا تحولات تمدنی و فرهنگی در چنین مستوایی منطق خاص خود را دارد. او می گوید ما

"... می دانیم که هر مجموعه ی بزرگ


بشری در اثر مراوده با دیگر مجموعه ها، بده بستان های مادی و معنوی فراوان می کند. یکی از آنها، زبان و آذربایجان که نه تنها معبر؛ بلکه حتی اردونشین قبایل بسیاری از ترکان بوده است-از سلجوقی بگیر تا هلاکو و دست آخر ترکان آق قوینلو و قره قوینلو که سلف بی واسطه صفوی هستند ..." (۱۳۹۵. ۴۱۱).

البته جلال آل احمد به این موضوع نپرداخته که زبان مغولی و ترکی تفاوت های بنیادینی دارند و چرا هلاکوی مغولی و اردوی آنها ترویج زبان ترکی را کردند ولی بحث او در باب تحولات زبانی در ایران قابل تامل است. البته او به این نکته اشاره می کند که زبان ترکی با زبان "تاتی آذری" متفاوت است و این زبان "به یقین بازمانده ی زبان مادها بوده است" (۱۳۹۵. ۴۱۱) و زبانی که امروز ما در ایران با آن مواجهیم زبان ترکی است. به عبارت دیگر، بحث هایی که امروز درباره زبان آذری در حوزه عمومی ایران مطرح است ریشه در همان "طرح سوال غلط است" (۱۳۹۵. ۴۱۱) که جلال آل احمد ۶ دهه پیش به آن پرداخته بود. اما پرسش مهمتری که او مطرح می کند این است که چرا و چگونه و مبتنی بر چه
پشتوانه ای زبان ترکی توانست در ایران ریشه بدواند و کاری را که "زبان عربی" نتوانست به انجام برساند، زبان ترکی در آن موفق بود؟ اگر تحولات زبانی و دینی و مذهبی و مواجهه ایرانیان با مدرنیته را در چارچوب "واقعیات تاریخی" مورد تامل قرار دهیم، آنگاه به نتایج دیگری می رسیم که کمتر مورد تفکر قرار گرفته است. به عنوان مثال، جلال آل احمد تحولات زبانی در ایران را بر خلاف بسیاری از باستانگرایان از منظر فرهنگی و ادبی مورد مفهومسازی قرار می دهد. او می گوید

"نکته ی ... حاصل از این واقعیت تاریخی، این که اگر حتی زبان عربی با وجود پشتوانه ی مبنای ایمانی مقتدری همچو اسلام نتوانست خود را جانشین فارسی کند ... و پس از گذر صد سال در دریای وسیع اهالی حل شدند و اگر ترکی بی پشتوانه ی هیچ مبنای ایمانی محتملی شاید در طول دویست سیصد سال جانشین زبان محلی شد، می توان گفت که یکی به علت کثرت اردوی ترکان و تداوم هجوم ایشان بود و دیگر به علت این که در زبان محلی ... تاتی آذری ... نه ادبیاتی وجود داشت و نه شعری و نه سنت فرهنگی جا افتاده ای همچو ادبیات و فرهنگ فارسی" (۱۳۹۵. ۴۱۱-۴۱۲).

به عبارت دیگر، برای فهم تحولات زبانی در ایران در نسبت با زبان ترکی باید علل دیگری را مورد مداقه قرار داد و نکته جالب توجه جلال آل احمد مسئله "غیبت ادبیات تاتی" و "حضور ادبیات ترکی" است. البته او به موضوع دیگری هم اشاره می کند که در فهم تحولات زبانی آذربایجان باید مورد بررسی تطبیقی قرار بگیرد و آن از منظر اقلیمی است. او
می گوید

"از نظر اقلیمی، آذربایجان به نواحی شرق ترکیه ی فعلی بیشتر شباهت دارد تا به گیلان و مازندران یا به کردستان یا عراق و فارس و می توان گفت آن چه از نظر تاریخ و فرهنگ و زبان بر ترکیه ی فعلی رفته است، ناچار شامل حال آذریایجان نیز می شده" (۱۳۹۵. ۴۱۲).

به سخن دیگر، تحولات زبانی در ایران و ترکیه دارای مشترکاتی است که برای فهم این مشترکات فرهنگی و زبانی نیازمند خردی غیر سیاسی هستیم. زیرا سخن گفتن از مشترکات زبانی بین شرق ترکیه و شمالغرب ایران میتواند گوینده را در مظان اتهام قرار دهد. البته اگر منطق فهم ما آکادمیک باشد، آنگاه به راحتی
می توان در باب تحولات زبانی در روایت جلال آل احمد سخن گفت؛ کما اینکه اشتراکات مذهبی بین بخش هایی از ایران و ترکیه و مناطق گوناگون در غرب آسیا و خاورمیانه تابع منطق سیاسی ملت-دولت ها نیستند.


سید جواد میری


@seyedjavadmiri

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۸:۵۵
سیدجواد


آسپرگر نام یک سندرمی هست و متخصصین این حوزه میگویند "در سال ۱۹۴۴ دکتر اتریشی به نام هانس آسپرگر با انتشار مقاله ای این سندروم را توصیف کرد.

این اختلال در طیف اختلالات اوتیستی قرار دارد. اگرچه سندرم آسپرگر از بعضی جهات شبیه به اوتیسم است، اما تفاوت های مهمی نیز با اوتیسم دارد. کودکان دچار سندرم آسپرگر به طور نوعی از کودکان دچار اوتیسم عملکرد بهتری دارند. به علاوه کودکان مبتلا به سندرم آسپرگر از نظر هوشی عموماً در سطح نرمال هستند و از نظر مهارت و پیشرفت زبانی نزدیک به نرمال هستند.

بطور خلاصه کسانیکه آسپرگر هستند متفاوت هستند و حق آموزش عمومی دارند ولی نظام آموزش و پرورش ما با قرار دادن "مدیران سفارشی" در برخی مدارس مانع تحصیل این تیپ از بچه ها در مدارس می گردند. تجربه ای را خدمت شما بگویم که خود در این مدت با آن درگیر هستم. فرزند دوم من مبتلا به آسپرگر است و مدت ۷ سال هست که با مرکز کار درمانی "رشد" زیر نظر دکتر پیشیاره و دکتر ربوبی درمان می گردد و الان در سن ۸ سالگی بسیار پیشرفت کرده و بسیاری از مشکلات او حل شده است. اما در طی دو سالی که به مدرسه می رود من متوجه شدم که مدیریت مدرسه تمام هم و تلاشش این است که این بچه را "حذف" کند و در آخرین برنامه برای حذف، متوسل به مرکز مشاوره آموزش و پرورش گردیده است. هنگامیکه به آنجا مراجعه کردم، متاسفانه با صحنه تلخی روبرو شدم. زیرا مدیر مرکز مشاوره می گفت چون مدیر مدرسه فرزند شما را نمی خواهد قبول کند بهتر است به مدرسه دیگری ببرید که مختص "فراگیران مرزی" است. مدارس فراگیران مرزی برای کودکانی است که از منظر ذهنی کنشی کندتر دارند و با کودکان آسپرگر متفاوت است و این سطح از عوامزدگی در نظام آموزشی ما فاجعه است.

به سخن دیگر، مدیران ارشد نظام آموزش و پرورش ایران مسئله آموزش و تعلیم و تربیت را اصلا درک نکرده اند و متوجه نیستند که این عرصه، عرصه سیمرغ است و اگر مسلح به مفاهیم روز و روش های نوین پداگوژیک نباشیم کل مملکت به فنا خواهد رفت. فاجعه هایی که امروز نظام آموزشی ما را به تباهی کشانده است ریشه در عدم درک ما از مقوله تعلیم و تربیت و شکوفایی و انر متمایز دارد و به نظر من وقت آن رسیده است که مدیریت سفارشی جای خود را به مدیریت دانایی بدهد. تجربه زیسته من از مواجهه نهاد مدرسه با سندرم آسپرگر فرزندم مرا متوجه زوایای تلخ نظام تعلیم و تربیت ما کرده است که به دست خودمان آینده این سرزمین را بازیچه سیستم سفارشی این یا آن مدیر کرده ایم. نظامی آموزشی که به تفاوتها و آسیب پذیران جامعه با بی رحمی رفتار می کند، چگونه می تواند الگوهای عدالت-محورانه خلق کند؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۱
سیدجواد

"

جلال آل احمد می گوید

"... آذربایجان منشاء و مولد صفوی ها بوده است و ناچار باید تشیع، اول در آنجا یکدست شیوع یافته باشد و سپس به سراسر مملکت کشیده باشد که در هر گوشه اش حوزه های تشیع، سابقه های تاریخی داشته"

"


در تاریخ معاصر ایران من هیچ روشنفکر ایرانی ی را سراغ ندارم که در باب تشیع و "زبان ترکی" اندیشیده باشد. به عبارت دیگر، کمتر متفکری را در ایران سراغ دارم که زبان ترکی را به مثابه یک "مسئله اجتماعی" در نسبت با تحولات فرهنگی و دینی و تمدنی ایران مورد کندوکاو قرار داده باشد ولی جلال آل احمد به این مهم در نسبت با نوزایش ایران به صورت مستوفایی در "خدمت و خیانت روشنفکران" پرداخته است. اغلب روشنفکران و محققین در بستر معاصر یا زبان ترکی را یک "معضل" صورتبندی نموده اند یا اساسا متعلق ذهن خویش در فهم منطق تحولات تاریخ ایران قرار نداده اند ولی جلال آل احمد ظهور صفویه و بسط حاکمیت شیعی در سرتاسر امپراطوری ایران را در ذیل مفهوم "یکپارچگی زبان" و تاثیر آن بر "یکپارچگی مذهب" مورد بحث قرار داده است و این مفروضی است که مورخین معاصر ایرانی به شدت از آن گریزان هستند و بلعکس خود را در یک قالب ایدیولوژیک باستانگرایانه محبوس نموده اند و این نسبت زبان ترکی و مذهب شیعی و دولت صفوی را انکار می کنند. جلال آل احمد می گوید

"... آذربایجان منشاء و مولد صفوی ها بوده است و ناچار باید تشیع، اول در آنجا یکدست شیوع یافته باشد و سپس به سراسر مملکت کشیده باشد که در هر گوشه اش حوزه های تشیع، سابقه های تاریخی داشته" (۱۳۹۵. ۴۱۲).

پس از طرح این موضوع، جلال آل احمد پرسشی را مطرح می کند که برای فهم منطق تحولات اخیر ایران بسیار محوری
است و آن سوال این است که

"آیا زبان ترکی در آذربایجان خود محملی نبوده است برای شیوع سریع تشیع در آن ولایت؟" (۱۳۹۵. ۴۱۲).

به سخن دیگر، اگر یکی از ارکان ایرانیت معاصر "امر شیعی" است پس بی ربط نیست اگر ادعا کنیم "محملِ تشیع" خود نیز در تحکیم ارکان ایرانیت نقش بسزایی داشته است و آن محمل در زبان جلال آل احمد امری نیست جز امر زبانی و آن "زبان ترکی" بوده است که به مثابه محملی تشیع را از آذربایجان به تمامی نقاط جهان ایرانی بسط داده است و این مقوله هنوز در روایت های معاصر از ایرانیت مطرح نشده است ولی جلال آل احمد به زیبایی آنرا در شش دهه پیش صورتبندی مفهومی کرده بود. البته جلال آل احمد برای تحکیم نظریه خویش تلاش می کند شاهد مثالی نیز بیاورد و آن رابطه معکوس زبان و مذهب در شکلدهی "یکپارچگی" است که در مقایسه بین کردها و ترکها قابل مشاهده است. او می گوید

"اگر توجه کنیم ... اغلب کردها هنوز هم به تشیع نگرویده اند" (۱۳۹۵. ۴۱۲).

جلال آل احمد نقش زبان ترکی در یکپارچه سازی شیعی در ایران را بسیار محوری قلمداد می کند و بر این باور است که

"شاید دلیلی در دست داشته باشیم برای تایید این حدس که اختلاف فارسی و ترکی، اولین اثر خود را به نفع استقرار تشیع در آذربایجان و سپس در سراسر مملکت کرده است" (۱۳۹۵. ۴۱۲).

به سخن دیگر، فهم ایران معاصر بدون فهم آذربایجان و تحولات زبانی و مذهبی آن که به شدت به زبان ترکی و مذهب شیعی گره خورده است، ناممکن
می نماید ولی به نظر میآید این مقوله صریح تاریخی، امروز با انکارهایی از نوع ایدیولوژیک سرکوب می گردد. زیرا، جلال آل احمد روشنفکران معاصر را انذار می دهد و بر این باور است که ما باید "کمی ... وسعت نظر داشته باشیم" (۱۳۹۵. ۴۱۲) و "قدم را فراتر" بگذاریم و این موضوع را درک کنیم

"که گرچه ترکی نتوانست پس از دو هزار سال معارضه با فارسی، خود را از سمت شرق به این ولایت تحمیل کند-چرا که خراسان را با همه ی عرض و طول تاریخ و جغرافیایی و فرهنگی اش پیش رو داشت؛ به عنوان سد سکندری- عاقبت لقمه را از پس سر به دهان ما گذاشت؛ یعنی که از آذربایجان و اکنون این دیگر یک واقعیت تاریخی است که چه بخواهیم، چه نخواهیم، وجود دارد و نمی شود انکارش کرد" (۱۳۹۵. ۴۱۲-۴۱۳).

به سخن دیگر، جلال آل احمد "زبان ترکی" را به مثابه یک "محمل تمدنی" در تحکیم ایرانیت بسیار کلیدی می داند و شیوه مواجهه با آن را به امری روانشناختی تقلیل نمی دهد. زیرا کسانیکه این محمل را از منظر روانشناختی و نه از منظر واقعیات تمدنی مورد بررسی قرار می دهند پای در وادی "انکار ترکیت" می گذارند و ناخواسته ایجاد تضاد در جهان متکثر ایرانی می کنند. البته به برخی وجوه روایت جلال نقدهای متدویک وارد است که من به یکی از آنها اشاره می کنم و آن مفهوم "ما" است. این ضمیر به چه کسی ارجاع می دهد؟ اگر این ما، به عنوان مثال، تاریخ تحولات ایران را از منظر خراسان نخواند، آیا کماکان "ما" را در چارچوب جلال آل احمد تقریر می کند؟ یقیننا تاریخ "مای ایرانی" را می توان به صورت متکثر و از مناظر متنوع خوانش کرد و این مقوله ای است که کماکان در بحث های مربوط به ایران مغفول مانده است. اما ناگفته پیداست که جلال آل احمد هنوز یکی از پیشگامان در حوزه فهم منطق تحولات ایران است که کمتر از این منظر مورد بازخوانی قرار گرفته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۷
سیدجواد

,,

او به جای اینکه بستر تاریخی را درک کند از "وضعیت اکنون" به گذشته میرود و اکنون را به گذشته تعمیم می دهد و این دغدغه مدرنیستی عصر پهلوی که به دنبال برساخت یک ملت- یک زبان بود را مبنای فهم تمدن اسلامی و مواجهه انسان ایرانی با اسلام قرار می دهد.

                                                                                                                           ,,


در گفتار پیش به برخی ابعاد رویکرد استاد زرین کوب در باب زبان در بستر ایران پرداخته بودم ولی به نظرم نگاه ایشان به مقوله زبان نیازمند بازخوانی عمیقتری می باشد. در فصل چهارم کتاب "دو قرن سکوت" دال مرکزی زرین کوب مقوله "تاریخ زبان ایران" است ولی مشکل اساسی که در روایت او از این تاریخ وجود دارد "شیوه خوانش" او از تحولات تاریخی زبان و صورتهای متنوع آن در بستر متکثر ایران زمین است. به سخن دیگر، زرین کوب در رویکرد خویش دائما بین "مفهوم مفرد" و "مفهوم جمع" یا singular و plural از زبان در حال رفت و شد است و به هیچ روی مشخص نمی کند آیا منطق تحولات زبان های موجود در امپراتوری ایران و سپس دوره اسلامی را درک می کند یا خیر.

به سخن دیگر، معیار مفهومینه کردن "تاریخ مفردانه" از زبان بر چه اساسی استوار است. آیا این روایت مفردانه مبتنی بر قرینه های تاریخی است یا منبعث از نگرش تاریخی ایشان؟ اگر ما متن زرین کوب را معیار فهم خویش از مقوله زبان در بستر ایران قرار دهیم، آنگاه میتوانیم به درک جامع تری دست بیابیم. او در بحث از "نغمه های کهن" اشاره آشکاری به تنوع زبانی و حتی تکثر خطی در ایران می کند و من باب مثال می گوید "هر طایفه را زبانی و خطی جداگانه بود" (۱۳۳۶. ۸۸) و حتی در مناسبات قدرت و زبان او اشاره به تنوع زبانی در دربار شاهان ساسانی دارد و در این باب به صراحت می نویسد که "در دربار شاهان زبانهای خوزی و پارسی و دری هر یک جایی و مقامی داشت" (۱۳۳۶. ۸۷). مضاف بر این زبانها، او اشاره به زبانهای "سغدی و خوارزمی" (۱۳۳۶. ۹۱) نیز دارد ولی هنگامیکه به رویارویی ایران و تازیان می پردازد مفروضات مفردانه اش در باب زبان سیاق بحث را عوض می کند و می گوید

"به هر حال از وقتی حکومت ایران به دست تازیان افتاد زبان ایران نیز زبون تازیان گشت" (۱۳۳۶. ۹۱).


آیا ایران دارای یک زبان بود که ورود اسلام و زبان عربی لسان ایران را فرو بست یا همانگونه که خودِ زرین کوب اشاره کرده بود ایران دارای زبانهای متفاوتی بود که سغدی و پهلوی و دری و خوارزمی بخشی از آن گنجینه زبانها بوده اند؟ بعلاوه آیا مرگ و خاموشی زبان ها را می توان "تک علتی" تبیین کرد یا باید مولفه های گوناگون را مورد بازبینی قرار داد؟ به سخن دیگر، از میان رفتن سغدی یا خوارزمی صرفا به دلیل کشتار قتیبه بن مسلم سردار حجاج بود یا به دلیل تحولات راه های بازرگانی و ظهور زبانهای میانجی دیگر به جای سغدی یا خوارزمی؟ نکته مهم دیگر به نظر من که در روایت زرین کوب مبهم باقی مانده است "عدم تمایز مفهومی" بین "زبان پارسی" و "زبان فارسی". استاد زرین کوب در فرازی حماسی می نویسد


"ازین روست که در طی دو قرن، سکوتی سخت ممتد ... بر سراسر تاریخ و زبان ایران سایه افکنده است ... زبان فارسی که در عهد خسروان از شیرینی و شیوایی سرشار بوده است در سراسر این دو قرن، چون زبان گنگان ناشناس و بی اثر مانده است" (۱۳۳۶. ۸۸-۸۹).


به نظرم استاد زرین کوب تمایز بین زبان فارسی که برآمده از مواجهه انسان ایرانی و "پیام تازه" (زرین کوب، ۱۳۳۶. ۸۸) که به زبان عربی بود و زبان پارسی و پهلوی که زبان دین زرتشتی بود را به درستی درک نکرده است و این موضوع نیاز به واکاوی جدی دارد. زیرا زبان پارسی زبان طایفه ای از ایرانیان که منتسب به قوم پارس بودند و دین زرتشتی داشتند تعلق داشت ولی زبان فارسی یکی از زبانهای مهم اسلامی است که در بستر جهان اسلام متولد شد و بگونه ای میتوان آنرا زبان مسلمانی ایرانیان مفهومینه کرد. مفاهیم سترگی که در رابطه با انسان و هستی و دنیای درون انسانی در ذیل اسلام در بستر زبان فارسی زاده شده است (مانند مفاهیمی چون توحید و معاد و نبوت و امامت و ...) در زبان پارسی و پهلوی وجود نداشت و ندیدن این تمایزات روایت استاد زرین کوب از تحولات زبانی در بستر ایران را به انحاء مختلف ابتر میگرداند.

مضاف بر این نقد، من فکر میکنم یک اشکال متدویک عمده نیز در روایت زرین کوب وجود دارد که مرتبط با نگرش تاریخی او از "تاریخ تحولات ایران" بطور عام و "تقریر تاریخ زبان فارسی" بطور خاص میباشد. در رویکردهای تاریخی ما با دو نگرش کلان "هیستوریسیزم" و "پرزنتیزیم" روبرو هستیم که در نگرش نخست محقق تلاش می کند تا حد امکان "دغدغه های اکنونی" خویش را بر موضوع در بستر تاریخی ماضی تحمیل نکند و در نگرش دوم تاریخ و رخدادهای تاریخی تا آنجا اهمیت دارند که بتوانند حساسیت های اکنونی و اینجایی ما را پوشش دهند. البته پیچیدگیهای بیشماری در بین این دو رویکرد وجود دارد ولی غفلت از پیچیدگی های متدویک می تواند در فهم مقولات تاریخی بسیار مخرب باشد و از این منظر من فکر می کنم نگاه استاد زرین کوب نیازمند بازخوانی جدی است. به عنوان مثال، او می گوید


"ازین پس دیگر، تا پایان قرن دیگر، ... نزدیک یک قرن انتظار لازم بود تا ذوق و قریحه ی خاموش ایرانی، زبان گمشده ی خویش را بیابد و بدان نغمه های شیرین جاوید خود را آغاز کند" (۱۳۳۶. ۹۸-۹۹).

او به جای اینکه بستر تاریخی را درک کند از "وضعیت اکنون" به گذشته میرود و اکنون را به گذشته تعمیم می دهد و این دغدغه مدرنیستی عصر پهلوی که به دنبال برساخت یک ملت- یک زبان بود را مبنای فهم تمدن اسلامی و مواجهه انسان ایرانی با اسلام قرار می دهد. این رویکرد به نظر من در بسیاری از محققین امروزی نیز وجود دارد و نیازمند نقد جدی آن هستیم.


البته موضوع مهم دیگری در روایت زرین کوب وجود دارد که او به سادگی و کوتاهی از کنار آن گذشته است ولی صرف ذکر آن در "دو قرن سکوت" و آن هم در ۶۰ سال پیش به نظرم حائز اهمیت است و نشان از پویایی ذهن این اندیشمند معاصر ایرانی دارد و آن پرداختن به مفهوم "زبان عامه" در برابر "زبان دین" و "زبان دربار" است. البته او بدلیل "خوانش مفردانه" از مقوله زبان نتوانسته است این مفهوم را در بستر متنوعانه و متکثرانه مورد مطالعه قرار دهد ولی مقوله زبان عامه برای فهم منطق تحولات زبان‌های موجود در تاریخ ایران و دربستر اکنونی ایران از درجه اهمیت بالایی برخوردار است و اگر این مقوله بازیچه پیکارهای سیاسی نگردد ما می توانیم انسان ایرانی را از منظر زبانهای عامه مورد مفهومپردازی قرار دهیم و ایرانیت را در بستری پلورال درک کنیم و این خوانش را وارد عرصه سیاستگذاریهای زبانی بنماییم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۴
سیدجواد

سیدجواد میری‌منیق عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فراهنگی است، وی در تبریز زاده شده اما از 16 سالگی از ایران خارج شده و در دانشگاه‌های بریستول انگلستان و گوتبرگ سوئد تحصیل کرده و در کشورهای روسیه، ترکیه، چین و انگلستان به تدریس و پژوهش پرداخته است. از میری خواستیم تا با استفاده از آموخته‌هایش سردادن شعار «خلیج عربی» در زادگاهش را که او پایتخت شیعی ایران می‌خواند تحلیل کند.


وی معتقد است که فارسی عنصر هویت بخش هویت ملی ایران در درازنای تاریخ نبوده است و ایران نو محصول عناصری چون «ایرانیّت»، «اسلامیّت»، «تصوف»، «تشیع» و «ترکیّت» است و از این رو تعریفی‌وحدت‌گرایانه و تقلیل‌گرایانه از هویت ایرانی باعث بروز عواطفی کور می‌شود که نیازمند بازسازی هویت ملی ایرانیان است.


پیشتر از میری کتبی مانند «فرصت‌ها و چالش‌های ایران در تاتارستان»، «روایت‌های موازی در علوم انسانی» و «تأملی بر فقر تئوریک در علوم انسانیِ ایران» منتشر شده است. مشروح گفت‌وگوی تفصیلی فرارو رو با میری در پی می‌خوانید.


چندی پیش شاهد بودیم که در استادیوم یادگار امام شهر تبریز و پس از یک بازی فوتبال، تماشاچیان که تعدادشان نیز کم نبود، شعار «خلیج عربی» سردادند. این شعار در تعارض آشکار با حس ملی است، چنین رویدادی را چگونه ارزیابی می‌کنید.


سوال بسیار به جا و مناسب است و نیاز به بررسی زیادی دارد، نه در یک یا دو مصاحبه، بلکه به عنوان سوالی در سطحی آکادمی، پژوهشگران و اندیشمندان در حوزه جامعه‌شناسی و و جامعه‌شناسی سیاسی باید به این مساله بپردازند و از این مهم‌تر در عرصه عمومی ما، روشنفکران به خصوص آنهایی که در تهران ساکن هستند، باید به گونه‌ای باید بازبینی در گفتمان‌ها و یا اولویت‌بندی موضوعاتشان بپرازند تا به آن بپردازند، اما موضوع اصلی چیست؟


 برای بررسی رویدادی که در تبریز اتفاق افتاده است و اینکه عده‌ای نام خلیج فارس را با نام دروغین خلیج عربی در پایتخت شیعه ایران سرداده‌اند، باید به نکته اساسی‌ دیگری پرداخت. تبریز مرکز و مسند اولین دولت مقتدر و شیعه ایران بود. صفویان پایتخت حکومت خود را که تا به امروز هم در ساختارهای ایران امروز تاثیر خود را نشان می‌دهد را در تبریز نهادند.


برای پاسخ به سوال شما ما نیاز داریم به مسائل و اتفاقاتی که در این صد‌سال اخیر در گفتمان‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ما اتفاق افتاده و مساله توسعه و عدم توسعه اقتصادی یا توزیع عادلانه ثروت، که مساله حاشیه و مرکز را در ایران ایحاد کرده، بپردازیم.

ایران و دو بال اسلامیت و ایرانیت


چرا این اتفاق افتاده و یک عده دست به این کار زدند. من برای بازخوانی این مساله به این نکته می‌پردازم که هویت ملی ما به چه معناست و وقتی ما از هویت ملی صحبت می‌کنیم، دقیقا از چه چیزی سخن به میان می‌آوریم. وقتی به گفتمان غالب نگاهی می‌کنیم می‌بینیم، هویت ملی ایرانیان بر دو بال ایرانیّت و اسلامیّت تعریف شده است. دیانت قبل از اسلام ممکن است زرتشتی‌گری و ادیان دیگر را شامل شود.


در این مورد به قبل از اسلام توجه اساسی ندارم و به تاریخ ایران در این 14 و 15 قرن اخیر می‌پردازم که به گونه‌ای شاکله هویت ملی ایرانیان را در عرصه جهانی به عنوان عنصری متمایز از همسایگان و در سطح جهانی در آورده است و بعضا از آن به عنوان خلقیات ایرانیان هم یاد می‌شود.

اما آیا هویت ایرانی تنها مبتنی به ایرانیّت و اسلامیّت است؟ پاسخی که پس از رجوع به منابع تاریخی و رویکردها و حوادث این سرزمین می‌یابیم، این است که بله هویت جمعی ایرانیان و یا آنچه خرد و عواطف جمعی ایرانیان را شکل داده که به عنوان عنصری فعال در چنین سرزمینی در درازنای تاریخ خود را بسازد و در عرصه‌های مختلف مانند هنر، تصوف، سیاست، علم، تکنولوژی و در عصر حاضر با گفتمان و پارادایم جمهوری اسلامی در جهان معاصر بازسازی کرده و بسط دهد، این دو عنصر بوده است.

 ما ایرانیت و اسلامیت را چگونه می‌فهمیم، اگر ایرانیّت را به عنوان عنصری متکثر فهمیده شود که از اقوام مختلف تشکیل شده است و این اقوام به گونه‌ای مانند فرش ایرانی که از قطعات کوچکی  تشکیل یافته که در طرحی موزون هم را تکمیل می‌کنند، بفهمیم مشکلی نیست، ولی به نظر می‌رسد این جا نظریه‌پردازان عنصر ایرانی را به این صورت ندیده‌اند و مفهوم‌سازی نکرده و خلط معرفتی صورت گرفته و این عنصر متکثر ایرانی به یک جز از واحد که آن هم فارسی است، تقلیل یافته است. اما نقش و اهمیت زبان پارسی در نظام هویت ایرانیان چگونه طرح شده است؟

دگرگونی هویت ایرانی پس از دوران صفوی

عنصر اسلامیّت را هم به صورت کلی اسلام گفته و بیان شده است که مراد از آن، اسلامی بومی شده است که به عنوان عنصری وحدت‌بخش مطرح شده و ما می‌توانیم با مسامحه این مساله را قبول کنیم. طرح اینکه ایران مفهومی متکثر است و اسلام دینی وحدت‌بخش است و نه دینی عربی که  رنگ و بویی ایرانی گرفته است، قابل پذیرش است، اما این رویکرد تنها می‌تواند تا دولت صفوی مورد استناد قرار بگیرد، اما به چه معنا؟

دولت صفوی در جغرافیای سیاسی ایران، نه همین سرزمینی که ما امروز جمهوری اسلامی ایران می گوییم، بلکه در ایران فرهنگی و قارّه فرهنگی که مرکزش ایران بوده شکل گرفته که نقطه عطفی در تاریخ ایران بود و پارامترهای هویت ملی ما را تغییر داده و بازسازی کرده و به شکل نوینی در آورده است که این شکل را در تاریخ‌نگاری‌های ما مورد توجه قرار نداده‌اند.

اما هویت جدیدی ایران چیست که هندسه معرفت هویتی ما را تغییر داده است. من سه عنصر مشخص را در این نقطه عطف می‌بینم که چه در آثار ایرانیان و چه در آثار مستشرقین، که در مورد هویت ملی ایران کار کرده‌اند از جمله آمریکایی، روس، و فرانسوی‌ها مورد اشاره قرار نگرفته است. این روایات هویت ملی ایران را فارسی تعریف کرده‌اند و هر چه در این ذیل این هویت قرار نمی‌گیرد را عنصری متداخل بیان کرده‌اند که در ایرانیت خلل ایجاد کرده است که یا باید باز تعریف شود و یا در چارچوب اصلی، به زعم ایشان عناصر بیگانه خوانده شود.

آیا من درست فهمیده‌ام که ما باید تاریخ ایران را به سه بخش باستانی، اسلامی و صفوی تقسیم کنی و آیا عناصر ایرانی ایرانیت و اسلامیت متعلق به دوره ایران اسلامی است و عناصر جدید در دوره صفوی به هویت ایرانی افزوده شده است؟

البته در خصوص تاریخ ایران به سه دوره اشاره می کنند، پیش از اسلام، پس از اسلام تا صفوی و دوران صفوی به بعد که عصر مشروطه و مواجهه به مدرنیته یوروسنتریک در آن قرار می‌گیرد که من با این تقسیم‌بندی مشکل دارم.

ما پس از دوران صفوی، ساختارهای جدیدی را داریم که ساختار‌ها نه تنها عینی‌اند، مثل نهادهای اجتماعی بلکه ساختارهای ذهنی که در فلسفه، حکمت، فقه، اصول، هنر و یا آنچه عناصر نرم‌افزاری یک تمدن می‌گوییم را نیز شامل می‌شوند و بسیار هم با نفوذ بوده‌اند، پس از دوران صفوی ساختارهای زندگی ما شیعیان، اهل سنت، مسیحیان، یهودیان، صائبی یا مندائیان همه ما به عنوان ایرانی تحت تاثیر این تغییر و تحولات بوده است.

سه عنصر مهم در این تغییر و تحولات وجود دارد که بسیاری از کسانی که در حوزه هویت ملی کار می‌کنند به آن اشاره نمی‌کنند یا به صورت تقابلی با آنها برخورد می‌کنند که این رویکرد به جواب سوال اصلی باز می‌گردد. یکی عنصر شیعی است که با دولت صفوی که در فلات ایران شکل می‌گیرد. دیگری عنصر تصوف است که بعضا با نام عرفان هم یاد می‌شود، البته وقتی عرفان می‌گوییم مقداری خلط می‌شود، زیرا قبل از صفویان هم نحله‌های عرفانی وجود داشته اما اینکه یک گرایش صوفی شیعی یک امپراطوری را تاسیس کند وجود نداشت و سومین عنصر ترکیّت است که این سه عنصر در هویت ملی ایرانیان به گونه‌ای عمیقی نهادینه شده است.

اما این جا یک سوال پیش بیاید که کردها، بلوچ‌ها و فارس‌ها چه؟ باید بگویم اتفاقا زبان فارسی زبان قوم نبوده و Lingua Franka یعنی زبان مشترک اقوام، نه تنها اقوام ایرانی، بلکه اقوام انیرانی و حتی زبان مورد استفاده در دورترین نقاط به ایران مانند چین شبه قاره هند و یا مناطقی که در روسیه است و تا 500 کیلومتری مسکو در جمهوری تاتارستان روسیه است و یا در بالکان یا آلبانی که تا همین سال 1920 پارسی گویان در آن وجود داشته‌اند، بوده است. زبان فارسی زبان علم بوده و نه زبان یک قوم و وقتی می‌گوییم عنصر ترکیّت وارد هویت ملی ایرانیان شده است، به این معنا نیست که یک عنصر خارجی وارد شده و در تقابل با ذهنیت فارسی قرار گرفته است.

اشتباهی که بسیاری از سیاستگذاران می‌کنند، این است که زبان فارسی را تقلیل داده‌اند به زبان ملی و یا زبان یک قوم و می‌گویند عنصری که باعث شده است که هویت ملی ایرانیان در درازنای تاریخ ثابت نگاه دارد، زبان فارسی است در حالی که این طور نبوده و زبان فارسی زبان علم بوده است و زبان بسیاری که در هند، آسیای مرکزی و ماورا نهر از آن استفاده می‌کرده‌اند، بوده است.

آیا این بخشی از ایرانیّتی است که اشاره کردید؟

پیش از اسلام زبان فارسی این نقشی را که اکنون به عنوان زبان ملی دارد را نداشت و فارسی امروز یکی از شاخه‌ و لهجه‌های زبان پهلوی بوده است که شاخه‌های دیگرش زبان دری است که در افغانستان استفاده می‌شود و یا لهجه دیگرش تاجیک‌هاست ولی پیش از اسلام زبان ملی ما با مفهوم امروز سریانی و در بخشی از نقاط یونانی و آرامی بوده است، ولی به این معنا نبوده که قوم پارسی نبوده است. سه قوم بزرگ در این پهنه بودند که شاکله ایران امروز را تشکیل داده‌اند، اما این بدین معنا نبوده که زبان فارسی در هخامنشی هویت ملی را تشکیل می‌داده و اینکه بگوییم زبان فارسی هویت ملی ایرانیان را در درازنای تاریخ حفظ کرده است یک اسطوره و افسانه‌ای است که ساخته شده، متعلق به گفتمانی عوامانه است و نباید به آن دامن زد.

اما اگر سه عنصر ترکیّت، تصوف و تشیع عامل پیونددهنده اقوام ایرانی بوده‌اند، تکلیف اقوام دیگر چه می‌شود؟ دولت صفوی در درازنای زمان، اقوام دیگر را ترکی‌فای (Turkify) کرده است و عنصر ترکیّت جزوی از هویت این‌ها شده است. برای مثال تالشی‌ها، برخی از اراکی‌ها و یا برخی از شیرازی‌ها ترک نیستند، اما می‌توانند ترکی حرف بزنند. درست است که اقوام مختلف ترک هستند، اما این مناطق ترکی‌فای شده‌اند و به این زبان در آنجا تکلم می‌شود. در افغانستان قزل‌باش‌ها ترک هستند، اما تمام کسانی که آنجا ترکی حرف می‌زنند، ترک نیستند.

آیا حرفی را که امروز شما می‌گویید، یک کرد می‌پذیرد یا برای اینکه حرف شما را بفهمد و بعد بپذیرد یا نپذیرد، چه باید گفت؟

ببینید این به این معنا نیست که همه اقوام ایرانی ترک شده‌اند یا حتی امروز ترکی صحبت می‌کنند، یک سری اسطوره‌هایی در هر طایفه‌ای وجود دارد که یکی از نشانه‌های بارزش زبان است. این زبان یا نگرش‌، آیین‌، نگره و رویکردها به گونه‌ای در ذهن و زبان ایرانی جای گرفته است. وقتی ما می‌گوییم هویت ایرانی یک عنصر مهم‌اش ترکیّت است به این معنا نیست که بلوچ باید خود را ترک بداند بلکه این بدان معناست که در هویت تاریخی ما عنصر ترکی تاثیرگذاشته است. در ایرانیّت عنصر کردی و بلوچی وجود دارد اما بعد از دوران صفویه، صوفیان ما با صوفیان دیگر در جهان اسلام متفاوت شده‌اند و این به خاطر آن است که پس از صفویه ایرانی‌ها شیعی‌فای شده و رویکرد شان رویکرد خشونت‌آمیز نبوده و رویکردشان حِکَمی بوده است و این خود را ذهن و زبان صوفیانه نشان داده است. 

نکته جالب‌تر این است که کرد، بلوچ و تالشی‌ها در ایران به تصوف نزدیک ترند، یعنی اگر شما به مناطق مختلف ایران بروید، می‌بینید که تصوف‌های قادریه و نقش‌بندیه آنجا اهمیت بسیاری دارند و ظهور تصوف که با دولت صوفی در ایران شکل گرفت، ذاتا در تقابل با این طریقت‌ها نبود و این طریقت‌ها به گونه ای با آن نگاه باطنی و نگاه معنوی یا esoteric  با آن آشنا بودند و زاویه نداشتند، اما اگر به عربستان بروید با نحله‌های صوفیه مشکل وجود دارد و نوع نگاهی که در جهان عربی شکل گرفته که تحت سیطره وهابیت است با طریقت‌های مختلف زاویه گرفته و آن‌ها را خارج از دین می‌دانند به همین خاطر وقتی ما می گوییم عنصر ترکیّت، تصوف و تشیع وارد ذهن و زبان ایران شده است، به این معناست که تا پیش از دولت صفویه این عناصر  در گوشه و کنار ایران وجود داشته‌اند، ولی به صورت نظام‌مند وقتی صحبت از هویت ایرانیان می‌کنیم، باید هویت ملی ایرانیان را به پیش و پش از صفوی تقسیم کنیم و این سه عنصر در کنار عناصر دیگر هویت ملی ایران نوین را شکل داده است و هویت ملی ایرانیان بر خلاف آن کاری که رضا شاه و محمد‌رضا شاه و حتی بعد از انقلاب سعی کردند دامن بزنند، و برخی از این عناصر را حذف کنند، واجد این عنصرهاست.

آنچه در استان‌های شمال غربی ما به عنوان ترک‌ها را داریم، یک بحث است و کسی که در خراسان و بوشهر و جاهای دیگر هستند و از ترکیّت در نظام ذهنی و زبانی تاثیرپذیرفته‌اند، بحث دیگری است.  بعد از پهلوی نهضتی ایجاد شده فارسی را از عناصر ترکی و عربی بپیرایند وبرای مثال ما شاهد تغییر عناوین نظامی از  درجات مانند اُن باشی، یوز‌باشی و مین‌باشی بودیم، این کار در حالی صورت می‌گرفت که انگار زبان ترکی زبانی غیر و بیگانه است و ما باید در برابر این غیر دفاع کرده و آن را مانند عربی کنار بگذاریم و زبان خود را حیا کنیم. درست است که در زمان محمد رضا این اقدام فروکش کرد و پس از انقلاب بسیار کمرنگ شد، ولی رگه‌هایی از این تفکر در سیاست‌گذاری‌های ما و نگاه ما به زبان وجود دارد.

امروز وقتی می گوییم زبان ملی ایران به چه معناست؟ اگر به این معنا که ما زبانی مشترک را به هر دلیلی از جمله دلایلی انتخاب کرده‌ایم و قراردادی بسته‌ایم که زبان فارسی زبان مشترک ماست، می‌تواند معقول و قابل قبول باشد اما وقتی می‌گوییم این زبان زبان ملی ماست و انگار زبان‌های دیگر زبان‌های ملی‌مان نیستند و برخی از تعبیر زبان‌های محلی استفاده کرده و این بحث را کمی تلطیف می‌کنند، اما در یک معنای دیگر زبان‌های غیرفارسی نیز زبان‌های ملی ایران هستند و اتفاقا به خاطر نقشی که زبان فارسی که در نقل و انتقال علم در جغرافیایی وسیع‌تر از ایران و از چین تا آسیای مرکزی داشته است، نمی‌توان آن را به زبان ملی به معنای مدرن محدود کرد. البته در برخی از نقاط زبان ترکی را اردو همان نقش را بازی می‌کند اما این تقابلی که ما می‌خواهیم بین ملی و غیرملی ایجاد کنیم محل سوال است که آیا زبان ارمنی و گرجی،کردی، بلوچی و ترکی ملی نیست؟ اتفاقا این‌ها هم زبا‌ن‌های ملی هستند و اگر فرهنگستان زبان های ملی ایران تاسیس شود و این اندیشه در اندیشمندان ما جای بگیرد که وقتی ما می‌گوییم فرهنگستان ملی زبان‌های ملی به گونه‌ای عنوان می‌شود که زبان‌های مختلفی که در ایران وجود دارند، به عنوان یک ظرفیت و امکان تدریس ایجاد  شود و این‌زبان‌ها نیز پیشرفت کنند و نگاهی علمی و موشکانه داشته باشیم به زبان و هویت و ملیت، در این صورت فضای فکری و اجتماعی ما تغییر خواهد کرد.

حالا این سوال پیش می‌آید که چرا مهم است که در چنین برهه‌ای از زمان یک مساله‌ای که در ایران اتفاق می‌افتد و در خارج از ایران به آن دامن می‌زنند و مساله‌ای است به نام پان ترکیسم که در ریشه اصلی‌اش در جمهوری آذربایجان است و بسیاری از ایرانیانی که از کشور چه در زمان بلشویک‌ها و چه در دوره‌های بعدی به آن گریخته‌اند آن را تقویت کرده‌اند، پرداخت و چگونه می‌توان با آن مقابه کرده و دست به گفتمان‌سازی زد.

نکته مهمی که وجود  دارد این است که نود و دو درصد مردم جمهوری آذربایجان شیعه هستند و در بعضی مناطق مساله شیعه بودن مانند ناردران و گنچه بسیار مهم است و دولت جمهوری آذربایجان به گرایش سکولار علاقه دارد و در گفتمان‌های پان ترکیسم مذهب نقشی ندارد بلکه تشیع به معنا اخص کلمه محلی از اعراب ندارد و زاویه بسیار بسیار شدیدی تحت تاثیر کمالیسم با تصوف وجود دارد. در این گفتمان وقتی  صحبت از شاه اسماعیل می‌شود انگار پدر ترک‌ها بوده و پیراسته از تشیع و تسنن، در حالی که شاه اسماعیل نقطه‌ای بوده که سه جریان مهم در او تلاقی پیدا کرده و دیوان شعرش گواهی بر این مدعی است که عنصر تشیع، تصوف و ترکیّت به عنوان اجزا مختلفی نبودند و در کل واحدی با نام شاه عباس حضور داشتند و همین عناصر منجر به تکوین دولت صفوی و  ایران نوین شده‌اند.

گفتمان‌ هویت ملی باید بازسازی شود

ما برای خروج از این وضعیت موجود نیاز بازسازی گفتمان‌های هویت ملی در ایران هستیم، به این معنا که باید بررسی کنیم که هویت ملی در ایران چیست و چگونه شکل گرفته است و چگونه باید بازخوانی شود و نقش کلیدی شاه اسماعیل در نظام آموزش و آموزش عالی بازخوانی شود، اگر این امر صورت بگیرد، حال باید این سوال را مطرح کرد که چرا در پایگاه و مقر اصلی تشیع و مقوم ایرانیّت به معنای اخص و نوین کلمه همچنین اتفاقی افتاده است و شعار ضد ایرانی داده شده است.

من فکر می‌کنم کسانی در حال دامن زدن مباحث ضد ایرانی هستند یا ناآگاه هستند یا آگاهانه یک پروژه را جلو می‌برند. ناآگاهند به این معنا که ایرانیّت ما یکی از اجزا مهمش ترکیّت و دیگر اجزائش تصوف با شاخه‌های عرفان و حکمت و دیگر عنصر تشیع است و کسانی که غافل از این مساله هستند، صحبت از پان‌ترکیسم می‌کنند و نکته‌ای دیگر بر می‌گردد به سیاست‌گذاران ایران که چون تعریفشان از هویت ایرانی حذفی بوده و به صورت گشوده با مسائل برخورد نمی‌کنند و به صورت حذفی کارها را جلو برده و بسیاری از بحث‌هایی که می‌توان در عرصه عمومی مطرح کرد به صورت امنیتی در آورده‌اندکه این مساله باعث می‌شود جامعه از خلاقیت خارج شده و با امواجی روبرو شویم  که خالی از درایت، عقلانیت و احساس هویت ملی است و پر از عواطف فروخورده‌ است. از این رو دیگر نمی‌توان عقلانی برخورد کرد. نوع و شیوه مواجهه ما باید به صورت زیربنایی باشد و یکی از کارهایی که ما می‌توانیم انجام دهیم و جلوی چنین تظاهراتی را بگیرد این است که فرهنگستان زبان‌های ملی را تاسیس کنیم تا نشان دهد که زبان فارسی تنها زبان ملی ایران نیست و ما باید به گونه‌ای هویت ملی را بازتعریف و بازسازی کنیم.

کسانی که پاسداری زبان فارسی را می کنند باید بدانند که رشد و تبلور این زبان مربوط به داد و ستد با زبان‌های دیگر ملی است و این نه تنها از نطر علمی مهم است که از نظر عاطفی هم برای اقوام مختلف اهمیت دارد که زیر چتر هویت ایرانی می‌زیند و باعث ایجاد دلگرمی خواهد بود و این احساس اجحاف بین حاشیه و مرکز وجود دارد را از بین می‌برد.

در بسیاری از کسانی که در حاشیه و یا حاشیه مرکز زندگی می‌کنند، این احساس وجود دارد که به گونه‌ای به ایشان اجحاف شده است، در حالی که ما وقتی بافت مرکز در ایران و تهران را به صورت دموگرافیک یا مردمشناسی مورد بررسی قرار می‌دهیم، می‌بینیم تهران مرکز فارس‌ها نیست و اگر قرار باشد مرکزی برای فارس‌ها در نظر بگیریم، باید بگوییم این مرکز شیراز است و یا اصفهان است، ولی تهران یک کوسموپولیتن یا کلان شهری است که در آن اقوام و زبان‌های مختلف وجود دارند. اگر به عنوان مردمشناس بخواهم صحبت کنم، اولین چیزی که در خصوص این شهر قابل تامل است، این تنوع زبانی و فرهنگی است که وجود دارد. من دوستی دارم از دانشگاه ملی سنگاپور به نام دکتر سیدفرید العطاس که وقتی به تهران می‌آید، دوست دارد در نقاط اصیل شهر بگردد و وقتی  می‌بیند من با مردم به زبان‌های مختلف صحبت می‌کنم، تعجب می‌کند. ببیند تهران پر از ترک، کرد، تالشی و گرجی است و یک تنوع زبانی در مرکز وجود دارد، ولی یک آگاهی کاذبی در حاشیه وجود دارد که مرکز، مرکزی فارسی است.

نکته دیگر این است که چرا مساله هویت ملی در بین روشنفکران ما یا کم اقبال است و یا به گونه‌ای با حالتی سلبی مورد بررسی قرار می‌گیرد. وقتی صحبتی می‌شود و بین ترک‌زبان بودن و ترک‌ بودن تمایز قائل می‌شوند و می‌گویند کسانی که در ایران هستند ترک نیستند و ترک‌زبان‌اند و این آشکارا یک مغالطه‌ای سیاست‌زده است و حتی سیاسی هم نیست. این رویکرد از گفتمان‌های سیاسی یا ایدئولوژیک برگرفته شده است و معتقد است که اگر ما می‌خواهیم هویت ملی ایران را بازسازی و تقویت کنیم، باید زبان فارسی را گسترش داده و زبان‌های دیگر را تقلیل داده و از بین ببریم، در حالی که این رویکرد‌های منفی در هیچ جای جهان وجود ندارد و جواب نداده و باید فضای تعاطی و تعامل را ایجاد کنیم و روشنفکران ما هم باید از این که گفتمان‌های هویت ملی را تقلیل گرایانه مطرح کنند، فاصله بگیرند و سعی کنند آشکارا و غیرایدئولوژیک به این مسائل بپردازند.

ترک‌‌ها غیرایرانی نیستند

آقای دکتر، خیلی راحت کسانی که مخاطبان شما هستند، ممکن است شما را به نژادپرستی یا طرفداری جانب‌دارانه از یک قوم و یا نژاد متهم کنند، چون بر اساس پیچیدگی که حرف‌های شما دارد، تمایز بین ترک بودن و تاثیر ترکیّت در هویت ایرانی تمایز وجود دارد. برای روشن شدن بحث آیا حکومت صفوی و حکومت های بعدی که متاثر از اسطوره‌ها، زبان، ساختارها رویدادهای و قهرمان‌های ترک بودند و قبل از صفویه برخی از ساختارهای اقتصادی که از زمان سلجوقی به وجود آمده بود این مساله را ایجاد کرده است، آیا مراد شما از ترکیّت جایگاه این موارد در هویت ملی است؟

این که اقوام ترک یا قوم ترک در پهنه ایران فرهنگی پیش از اسلام یا در طول 4000 سال قبل از مسیح در مرزهای ایران فرهنگی از مرز‌های شمال شرقی چین تا مناطقی از مغولستان و روسیه وجود داشتند، شکی نیست و وقتی نگاه می‌کنیم اقوام ترک وجودی روشن داشته‌اند، ولی این که آیا ترک‌ها اقوامی غیرایرانی بودند و یا اقوامی بودند که در حوزه فرهنگی ایران تعریف نمی‌شدند، موضوع مهم و قابل بحثی است.

من مثال کوچکی می‌زنم که عواطف و احساساتی را نشان دهم که در خصوص غیرایرانی دانستن ترک‌ها وجود دارد. ما کلمه ای داریم با عنوان «ترک‌تازی» که به معنای هجوم، بی‌عقلی‌کردن و تخریب است، این کمله از دو واژه «ترک» و «عرب» یا «تازی» تشکیل شده که انگار ایران یک جزیره‌ای بوده است که از یک سو از طرف ترکان مورد هجوم قرار گرفته است و از سوی دیگر از سوی تازیان یا عرب‌ها مورد هجوم قرار گرفته و نابود شده است. این روایت در بین بسیاری از اندیشمندان، مورخان و بزرگان ما وجود دارد که وقتی صحبت از ترک‌ها می‌کنند، می‌گویند بسیاری از مصائب و مسائل ما، این است که این اقوام ترک به ایران و سنت شهرنشینی ایران حمله کردند و آن  را از بین بردند و یا اعرب وارد ایران شده و دین و آیین پاک را از بین بردند ولی واقعیت امر را وقتی نگاه می‌کینم، می‌بینیم مسائل بی‌شماری وجود دارد که در خصوص یقینی دانستن این تصورات علامت سوال جدی ایجاد می‌کند.

آیا واقعا ترک‌ها اقوام غیرایرانی بودند که به ایران هجوم آوردند؟ می‌گویند در زبان اوستایی واژه ای است به نام «تره»، که  یعنی کسی که شهرنشین نیست و در تقسیم‌بندی‌های که قبلا داشتیم، می‌گفتیم ایران بیرونی و درونی، و برخی ساکاها و تره یا ترک‌ها یکی هستند، اما مسائل بسیاری وجود دارد که ایرانیتی که ما می‌گوییم، اگر پیش از اسلام که زبان فارسی وجود نداشت، به چه معنا بوده است؟ آیا این ایرانی که مورد هجوم ترک‌ها و تازی‌ها قرار گرفته، نژاد خاصی بوده که به نظر می‌رسد این پهنه‌ای که ما با عنوان ایران درباره آن صحبت می‌کنیم، هیچ وقت نژاد به معنای ریس (Race) نداشته است. آثاری از این نوع تفکر در اندیشه‌های ابوالقاسم فردوسی می‌تواند به ما القا کند که در شاهنامه در برخی فرازها، ما یک نگاه کلاسیک به نژاد در مورد ایران داریم و جنبه‌ دیگرش به این بر می‌گردد که مستشرقین در مورد پیشینه ایرانیان و به گونه‌ای سعی می‌کنند، منطقه غرب آسیا و فلات فرهنگی ایران را از نظر مفهومی در حالت چک و بالانس قرار دهند و بگویند عرب‌ها یک ریس و نژاد خاص هستند، فارس‌ها و ترک‌ها نژاد خاصی هستند.

شما این نگاه را در دوران اول استعمار می‌بینید و در موج دوم استعمار می‌‍بیند که دوباره این تقسیمات باز جزئی‌تر می‌شود و مطرح می‌شود که عراقی‌ها هم که یک ملت‌اند، فقط عرب نیستند بلکه ترکمن، کرد، آسوری، عرب، ایزدی،  شیعه، سنی و ایزدی دارد و در خصوص ایران هم ایرانی‌ها فقط ایرانی نیستند بلکه فارس، کرد، ترک و.. دارند و همچنین همه‌شان هم مسلمان نیستند و مسیحی، یهودی، سائبی و ... این نوع نگاه که نژاد‌محور است و سعی دارد تمایز و اختلافات را ببیند به گونه‌ای در موج دوم نگاه‌های استعماری دامن زده شد.

نوعی از نگاه در شاهنامه هم هست، زیرا وقتی ترک‌ها و تازی‌ها مطرح می‌شوند، به گونه‌ای حسرت‌انگیزانه از گذشته‌ای طلایی یاد می‌شود که وقتی به  آن نگاه می کنیم‌، می‌بینیم در خود شاهنامه مورد نقد واقع شده است و برای مثال در مورد داستان آن پیشه وری که می‌خواهد به خزانه شاه کمک کند و گویا دارایی زیادی نیز داشته است وزرا به خاطر شکل جامعه طبقاتی در ایران شاه را از دریافت کمک از او منع می‌کنند. پس از اسلام می‌بینیم که جامعه طبقاتی ایران که بر اساس طبقات مختلف تقسیم شده بود از بین می‌رود که به پان‌ایرانیست‌ها تازی است.

ما وقتی در خصوص مسائل هویت صحبت می‌کنیم با بسیاری از کلیشه‌ها روبرو می‌شویم که با عواطف و احساسات ممزوج شده است که در یک بحث علمی باید سعی کنیم ‌آن‌ها را تقلیل داده و بازخوانی کنیم. آیا واقعا روایت واحدی از ایرانیت و تاریخ ایران وجود دارد؟ یا روایت غالب چقدر صحیح است و می‌تواند بر واقعیت‌های تاریخی باشد؟ متاسفانه یه این مسائل کمتر توجه شده است.

اگر ما به نوعی باید هویت ملی ایران را بازسازی کنیم و اجزایی که پس از رضا شاه حذف شده است را در نظر گرفته و ایرانیّت وحدت‌گرایانه را موردنقد قرار دهیم به چه لوازم نظری نیاز داریم؟

اولین چیزی که می‌توان گفت این است که مساله هویت یک مساله فیکس و ثابت نیست و انسان و جوامع انسانی موجودهای فیکسی نیستند و جامعه ایرانی همان گونه که تغییر می‌کند، هویت‌‌ ملی‌اش نیز تغییر می‌کند و البته این به آن معنای نیست که همه هویت ایرانی تغییر کند. اما اینکه ما فکر کنیم هویت ثابتی بوده که در درازنای تاریخ همیشه به یک صورت واحد بوده است که اگر از آن تخطی کنیم کانَ به ناموس هویت تجاوز کردیم، نادرست است و باید باور کنیم این گفتمان‌هایی که وجود دارد، روایت های موازی از هویت هم فردی و هم جمعی ایرانیان است و این هویت‌های موازی برخی وقت‌ها ممکن است، همپوشانی کنند و برخی وقت‌ها در تقابل هم قرار بگیرند.

نکته جالبی که شما گفتید و من می‌خواهم در خصوص جمع‌بندی حرف‌های خودم استفاده کنم حرکتی است که رضا شاه آغاز کرد. پروژه او یا پهلوی این بود که ایرانیّتی خالص و پاک درست کنند و آمدند عناصر اسلامیت، ترکیّت، تصوف و تشیع را تقلیل دهند تا بتوانند عنصر ایرانیّت و بازگشت به ایران باستان را پی بگیرند، در حالی که تقلیل هر کدام از این عناصر باعث می‌شود که آن عنصر واحدی که ما می‌خواهیم به صورت چتری واحد بر سرزمین ایران باشد، خلل پیدا بکند و اگر شما در این مملکت اسلامیّت را خدشه‌ای وارد کنید، ایرانیّت را از دست می‌دهید و این حکم در خصوص دیگر عناصر هویت ملی نیز صادق است. همان‌طور که شیعیان ایرانی به گونه‌ای محور ایرانیّت برای‌شان مهم است، برای اهل تسنن هم ایرانیّت مفهومی کلیدی است حذف عناصر مهمی که بعد از عصر صفوی به گونه‌ای هویت تمدنی این مملکت را حذف کنیم و سعی کنیم تخریب کنیم به ما  ضربه خواهد زد، همان طور که در دوران اخیر سعی کرده‌اند با تصوف مقابله کنند یا آن را محدود کنند. طریقت‌های عرفانی به معنای طریقتی، مقوم ایرانیّت بوده‌اند و اگر بخواهیم بگوییم آن چیزی که ایران به عنوان یک تمدن به جهان هدیه کرده، فلسفه هنر و علم نبوده و عرفان بوده است که زبانش هم شعر و ادب بوده است و این نکته ای است که ما باید به آن توجه کنیم.

تاریخ گفت‌وگو: 1 دی 1394 

گفت‌وگو از میثم قهوه چیان

منبع: http://fararu.com/fa/news/256393


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۷
سیدجواد

,,

آشفتگی مفهومی جدیی در روایت زرین کوب در باب زبان وجود دارد. در یک فراز او می‌گوید که قوم ایرانی "... به صد زبان ... سخن ... می گفتند" (۱۳۳۶. ۸۸) ولی در فرازی دیگر از خط و زبان واحد در ایران (۱۳۳۶. ۸۹) سخن می‌گوید و سپس سخن از زبان فارسی پیش از اسلام می‌زند بی آنکه تمایزی بین زبان فارسی و پارسی و پهلوی و خوزی و خوارزمی و سغدی و دری قائل گردد.

                                                                                                                        ,,


یکی از مولفه‌های بسیار مهم در روایت زرین‌کوب از مسئله ایران، موضوع "زبان" است. به سخن رساتر، فصل چهارم کتاب "دو قرن سکوت" استاد زرین‌کوب در باب مسئله زبان در ایران است و این موضوع کمتر مورد واکاوی قرار گرفته است. به عبارت دیگر، دیدگاه‌های تاریخی زرین‌کوب در این شش دهه بسیار مورد نقد و بررسی قرار گرفته است ولی مفهوم‌سازی زرین‌کوب درباره تغییر و تحولات زبانی کمتر مورد عنایت اجتماع علمی در ایران قرار گرفته است.

البته استاد مطهری در روایت خویش از "خدمات متقابل اسلام و ایران" و دکتر شریعتی در روایت خود از "بازشناسی هویت ایرانی/اسلامی" به ابعاد روایت زرین‌کوب با دیده انتقادی پرداخته‌اند ولی موضوع "زبان" را فی‌نفسه مورد تامل قرار نداده‌اند. شاید بتوان ادعا کرد که استاد مطهری بر خلاف دکتر شریعتی به مسئله "زبان فارسی" و سیر تحولات آن در ایران اشارات مهمی داشته است اما "منطق تحولات زبان" در روایت مطهری جایگاه ویژه‌ای نداشته است و شاید مهم‌ترین دلیلش دغدغه کانونی مطهری بوده است که مجالی برای بحث زبان در بستر زیست جهان ایرانی باقی نمی‌گذاشته است.

اما استاد زرین کوب در خوانش خویش از مواجهه ایرانیان با اعراب به مسئله زبان عنایت ویژه‌ای داشته است ولی این "التفات نظری" نیاز به واکاوی و خوانش انتقادی دارد. به سخن دیگر، ما نیازمند پرسش از زرین‌کوب هستیم تا به درک جامعی از فهم او از زبان و منطق تحولات زبانی به مثابه یک امر اجتماعی برسیم. البته من به این موضوع واقف هستم که تحقیقات جامعه‌شناسی زبان و فهم زبان به مثابه یک امر فلسفی و پژوهش‌های زبانشناسی امروز در مقایسه با دهه ۳۰ خورشیدی بسیار عمیق‌تر و گسترده‌تر شده است و ما نباید روایت زرین‌کوب از "مسئله زبان" در ایران را با نگاه امروزی ارزش‌گذاری کنیم و روایت او را "تحقیر" کنیم. به هیچ وجه قصد من از بازخوانی روایت زرین کوب از مسئله زبان رویارویی ایدیولوژیک و پیکار سیاسی نیست بل تمام تلاش من این است که فهم زرین کوب را درک کنم و آن را مفهوم‌سازی کنم و سپس مورد ارزیابی قرار دهم و آنگاه بحث های امروزی در بستر ایران را که در امتداد گفتمان زرین کوب به صورت "نااندیشیده" شکل گرفته است را مورد نقد متدویک قرار دهم و از خلال این نقدها سیاست‌گذاری‌های زبانی در بستر اکنونی را نقد کنم.

در گفتار بعدی نگاه زرین کوب را بیشتر باز خواهم نمود ولی در اینجا به صورت موجز بگویم که آشفتگی مفهومی جدیی در روایت زرین کوب در باب زبان وجود دارد. در یک فراز او می‌گوید که قوم ایرانی "... به صد زبان ... سخن ... می گفتند" (۱۳۳۶. ۸۸) ولی در فرازی دیگر از خط و زبان واحد در ایران (۱۳۳۶. ۸۹) سخن می‌گوید و سپس سخن از زبان فارسی پیش از اسلام می‌زند بی آنکه تمایزی بین زبان فارسی و پارسی و پهلوی و خوزی و خوارزمی و سغدی و دری قائل گردد. به نظر می‌آید نوعی آشوب مفهومی در روایت زرین کوب وجود دارد که نیاز به بحث جدی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۴
سیدجواد