چکیده سخنرانی ۳ آذر ۱۳۹۷ در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
شریعتی در آثار متعدد خود به مفهوم اسحتمار بسیار اشاره میکند، اما پرسشی که ذهن خوانندة آشنا با ادبیات علوم انسانی و اجتماعی را درگیر میکند، این است که این مفهوم چه تفاوت یا تشابهی با مفاهیمی همچون
«استعمار»، «استثمار»، «امپریالیسم»، «ازخودبیگانگی»، «اسیمیلاسیون»،
«الیناسیون»، یا «عوامفریبی» دارد؟ به بیانی دیگر، آیا «استحمار» معادل «عوامفریبی» یا از «خودبیگانگی» است یا یک مفهوم ابداعی توسط شریعتی برای تبیین یک وضعیت اجتماعی است؟ البته ممکن است این پرسش در ذهن بسیاری از جامعهشناسان شکل گیرد که آیا اصلاً میتوان شریعتی را به عنوان یک جامعهشناس محسوب کرد یا خیر؟ زیرا بسیاری از منتقدین شریعتی بر این باورند که او یک جامعهشناس به معنای کلاسیک کلمه نبوده و نیست و نخواهد بود و هرگونه تلاش برای بازخوانی میراث شریعتی در چهارچوب بینش سوسیولوژیکال کاری عبث و بیهوده است. البته شاید بتوان در این بستر سخنی در رابطه با جامعه شناسان کلاسیک مطرح نمود که از آن الگو برای فهم شریعتی و اهمیت اندیشه اش در قالب سوسیولوژی بهره برد و آن سخن این است که اگر به این قائل شویم که هرکدام از کلاسیکهای جامعه شناسی در قالب یک مفهوم محوری قابل تحدید هستند، آنگاه شاید بتوان از شریعتی در رابطه با یک مفهوم محوری سخن راند. به عنوان مارکس، وبر و دورکیم هرکدام دارای آثار بسیار برجسته ای در حوزه سوشیال تئوری و سوسیولوژی هستند، اما اگر بخواهیم یکی از مهمترین و بدیعترین آثار هریک از این اندیشمندان را به دقت احصاء کنیم، شاید بتوان گفت، مفهوم کلیدی مارکس «الیناسیون» و مفهوم کلیدی وبر «راسیونالیزاسیون» و مفهوم کلیدی دورکیم «آنومی» است و الباقی به انحاء مختلف بر روی این مفاهیم کلیدی در دستگاه فکری هر یک از آنها بنا گردیده است. اگر مسامحتاً این مفروض مورد پذیرش واقع شود، آنگاه پرسش من این خواهد بود که بدیعترین مفهوم محوری شریعتی در حوزه سوشیال تئوری چه مفهومی بوده است؟ آیا اساساً میتوان از شریعتی در مستوای یک سوسیولوژیست در کلاس مارکس و وبر و دورکیم سخن گفت؟ اگر برای پاسخ به این پرسش به «عقل متعارف آکادمیک» در ایران رجوع کنیم، پاسخ سلبی خواهد بود و منتقدین شریعتی، اساساً مقارنه شریعتی و وبر را امری مبالغه آمیز و از کُنه نادرست خواهند پنداشت. به عبارتی دیگر، فرض محال را نیز محال میپندارند و در این رویکرد هیچ نقطه ایجابی نمییابند و هر کس را که در این وادی پای نهد، به شارلاتانیسم متهم خواهند کرد یا او را گرفتار نوعی از اسکیزوفرنیای فرهنگی میپندارند. اما به نظر من یکی از مشکلات بنیادین در مواجهه با شریعتی، متن شریعتی نیست؛ بلکه روبکردهای غالب در مواجهه با متن شریعتی است که ایجاد نافهمی و ناهمدلانگی مینماید. برای تشریح این «وضعیت ناهمدلانگی» به نظر باید میان دو مفهوم «خواندن» و «خوانش» تمایز قائل شویم، زیرا این تمایز مفهومی به ما یاری خواهد رساند تا میان خواندن متن شریعتی به مثابه یک اثر ژورنالیستی و خوانش متن شریعتی به مثابه یک متن در بستر سنت فکری تفاوت قائل شویم. به عبارت دیگر، با این تمایز مفهومی قادر خواهیم بود که شریعتی را نه به مثابه یک فرد که در خلأ شکل یافته است، بلکه به صورت یک سنت فکری در چهارچوب یک تاریخیت تنیده در بافت موضوعی و به مثابه یک سوژه فعال و من اندیشنده در بستر هستی و جامعه انسانی درک و مفهومسازی کنیم. اگر بتوانیم این تمایز را مبدأ خویش در طرح موضوع شریعتی قرار دهیم، آنگاه پرسش اصلی در برابر متن شریعتی این است که او را در چه سنتی میتوان بهتر فهمید و شئون مختلف او را در کدامین «حیث» میتوان به صورت منسجمتر مفهومسازی کرد؟ پاسخ به این پرسش به سادگی میسر نخواهد بود، زیرا شریعتی گفتمان خویش را در تلاقی با دغدغه های بیشماری تعریف، تحدید و تدوین نموده بود و تقلیل دادن هر بعدی از گفتمان شریعتی موجب تخریب هندسه فکری شریعتی خواهد گردید. اما این درهمتنیدگی جریانهای گوناگون در چهارچوب نظام فکری شریعتی نباید موجب تعلیق «خوانش» متن گردد، زیرا این تعلیق مهم، خود به نوعی موجب «تخریب متن» میگردد. به زبان دیگر، اگر متنی در هر دستگاه تفسیری قابل تفسسیر گردد، آنگاه اصل تفسیرپذیری متن، خود تبدیل به «ناتفسیرپذیری» خواهد گردید. زیرا اگر هر تفسیری از متن در خوانش آن متن ممکن باشد، دیگر آن متن برآمده از یک سنت فکری نیست؛ بلکه تبدیل به یک «بیمتنواره بدقواره» گردیده است که قابلیت تغییر به هر شکلی و هر صورتی را خواهد داشت. به تعبیری رساتر، متن شریعتی را باید در بستر سنت پسااستعماری خوانش نمود و در این سنت باید به دنبال فهم استحمار همت گمارد. زیرا شریعتی به دنبال رویکردی بود تا بتواند پروسۀ خالی شدن جوامع را که در زیر آسمانهای غیر اروپایی زندگی میکنند، از فرهنگ خویش تبیین کند. البته به نظر من، سنت پسا استعماری یکپارچه نیست، بلکه متشکل از جریانهای متفاوت و نحله های گوناگون هستند و از این رو برای فهم شریعتی در سنت پسا استعماری، تنها بیان این نکته که وی به این سنت تعلق دارد، کافی نیست؛ بلکه باید تلاش کنیم چهارچوب نظری شریعتی در قالب سنت پسااستعماری را پروبلماتیزه نماییم. این جمله به چه معناست و مقصود ما از اینکه سنت فکری شریعتی در حوزه سوشیال تئوری با رویکرد پسااستعماری را باید مسئله مند نماییم، چیست؟ این پرسش را اینگونه میتوان پاسخ داد که شریعتی برای فهم «آسمانهای غیر اروپایی» از منظر اگزیستانسیالیستی استفاده میکند و موضوع فرهنگ را در قالب تمایز مفهومی ماهیت و وجود، بر روی مفهوم «من جامعوی» و نه بر وجود به مثابه یک حقیقت استعلایی متمرکز میگرداند. به تعبیر دیگر، سنت فکری شریعتی و رویکرد تئوریک وی را میتوان سوشیال تئوری پسااستعماری با رویکرد اگزیستانسیالیستی نامگذاری نمود. البته این مفهوم نیازمند واکاوی و توضیح و تبیین وسیعتری است که در جای دیگر به تفصیل به این موضوع خواهیم پرداخت.